زیر باران

 

از دریچه

با دل خسته،لب بسته،نگاه سرد

میکنم از چشم خواب آلود ی خود

صبحدم

بیرون

نگاهی

در مه آلوده هوای خیس غم آور

پاره پاره رشته های نقره در تسبیح گوهر...

در اجاق باد،آن افسرده دل آذر

که اندک اندک برگ های بیشه های سبز را بی شعله می سوزد...

من در اینجا مانده ام خاموش

بر جا ایستاده

سرد

وز دو چشم خسته اشک یاءس می ریزم به دامان

جاده خالی

زیر باران!

(**احمد شاملو**)

یک نامه

علاقه و محبت شدیدی را که سابقا به تو ابراز می کردم
دروغ بی اساسی بود که در حقیقت نفرت من نسبت به تو
روز به روز شدیدتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم
به دورویی تو بیشتر پی میبرم
این احساس تو در قلب من جای میگیرد که بالاخره باید
از هم جدا شویم و دیگر به هیچ وجه حاضر نیستم
روزی دوست و رفیق و همراه تو باشم
اگر عمر دوستی ما همچون گاهای بهاری کوتاه بود ولی
در همین مدت کوتاه
توانستم به تبعیت فرومایه و هوس های زشت تو پی ببرم
بسیاری از اخلاق و صفات تو برایم روشن شد و مطمئن هستم
این خشونت طبعی و تندخوئی بالاخره تو را بد بخت خواهد کرد
اگر دوستی ما ادامه پیدا کند من تمام عمر
را به پشیمانی خواهم گریست و اگر به افسانه آشنائیمان پایان دهیم
خوشحال خواهم بود و حالا لازم است بگویم
که چنین موضوعی را هرگز فراموش مکن و مطمئن باش
که این نامه را سرسری نمی نویسم و چقدر ناراحت کننده است که اگر
بخواهی در صدد دوستی ظاهری باشی و برابر این از تو میخواهم
جواب نامه ام را ندهی چون نامه ات سراسر
دروغ و تظاهر خواهد بود و فاقد هر گونه
محبت است و تصمیم گرفتم برای همیشه
تورا فراموش کنم چون به هیچ وجه نمی خواهم
خود را راضی کنم که دوستت داشته باشم و دوست و رفیق تو
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــم
حالا اگر میخواهی به احساس درونی من پی ببری نامه را یک خط درمیان بخوان.

با غروب این دل گرفته مرا
می رساند به دامن دریا
میروم گوش می دهم به سکوت
چه شگفت است این همیشه صدا
لحظه هایی که در فلق گم شد
با شفق باز میشود پیدا
چه غروری!چه سر شکن سنگی
موج کوب است یا خیال شما
دل خورشید هم به حالم سوخت
سرخ تر از همیشه گفت:بیا
می شود اینجا نباشم اینک آه
بی تو موج نمی برد زین جا
راستی که شبی نباشم من
چه غریب است ساحل تنها
من و این مرغ های سرگردان
پرسه ها میزنیم تا فردا
تازه شعری سروده ام از تو
غزلی چون خود شما زیبا
تو که گوش ات بر این دقایق نیست
باز هم ذوق گوش ماهی ها
((محمد بهمنی))

یا علی

زلیلایی شنیدم یا علی گفت
به مجنونی رسیدم یا علی گفت
مگر این وادی دارالجنون است
که هر دیوانه دیدم یا علی گفت
یقین پروردگار آفرینش
به موجودات عالم یا علی گفت
نسیمی غنچه ای را شست و شو داد
گل از این لطف شبنم یا علی گفت
چمن با ریزش باران رحمت
دعایی کرد و نم نم یا علی گفت
تمام شاخه های بید مجنون
برخاک افتاد و خم شد یا علی گفت
خروش رعد و فریاد فلک هم
زبی تابی مسلم یا علی گفت
حدیث جام جم یا قطعه ای بود
و یا شاهنشه جم یا علی گفت
وفاداری اصول عاشقان است
که جان را داده میثم یا علی گفت
به قربانگاه اسماعیل ،هاجر
قسم داد به زمزم یا علی گفت
خلیل از بت شکن می هراسید
بت عزای اعظم یا علی گفت
صبا در باد خود بر باد داده
سلیمان بس که محکم یا علی گفت
خمیر خاک آدم را سرشتند
چو بر می خواست آدم یا علی گفت
مسیحا هم دم از اعجاز می زد
زبس بیچاره مریم یا علی گفت
علی را ضربتی کاری نمی شد
گمانم ابن ملجم یا علی گفت
مگر خیبر ز جایش کنده می شد
یقین آن جا علی هم یا علی گفت
براق از از رفتن عاجز شد شنیدم
محمد در همان دم یا علی گفت
یه الله ز آستین حق در آمد
برای خیر مقدم یا علی گفت
چنان از دل علی گفتی قریشی
که تا اعماق جانم یا علی گفت

چند شعر

و من تنها ترین
میان دره و صحرا
و من ساکت شدم باران
ببین حرفی نمی گویم
ببین دریا تلاطم کرد
سخن ها را چه کامل کرد
و من دیدم دریا را که می گوید درد هایش
به او گفتم که ای آرام جانم سخن گفتی و این درد تو بود این چنین سنگین
و دریا بی خیال از من
سخن می گفت و دریا می خروشید
سکوتش را به ساحل می خروشید
در آن هنگام باران نم نم آمد
به روی دردهایش مرهم آمد

***

گفتم نگهی؟
گفت :به من ممنوع است
گفتم سخنی؟
گفت: سخن ممنوع است
گفتم که بیا دور تو گردم!!
گفت: در کوچه ی ما دور زدن ممنوع است!!


***

چقدر به تو بگویم دوستت دارم
ولی تو در جواب من سکوت می کنی
و این سکوت تو مانند کوهی روی قلب من سنگینی می کند
سنگینی این کوه بسیار زیاد است
اگر سالها و سالها سکوت کنی
و فقط در چشمان من نگاه کنی
قطرات اشکم به تو میگویند
دوستت دارم ، دوستت دارم
اگر سالها و سالها سکوت کنی
باز هم از لبان من فقط یک کلمه میشنوی:
دوستت دارم، دوستت دارم

***

گفتند:فریاد بکش
گفتم: گلو نیست.
گفتند: آوازی بخون
گفتم نفس نیست.
گفتند:خاموشی چرا؟ حرفی! پیامی...
گفتم: سخن ها دارم اما هیچ کس نیست
تا سفره ی سرخ دلم پیشش گشایم

***

باید گرفتارم شوی
تا من گرفتارت شوم
از جان و دل یارم شوی
تا عاشق و زارت شوم
من نیستم چون دیگران
بازیچه ی بازیگران
اول بدست آرم تو را
آنگه گرفتارم شوی


***

با من چه میکنی ای عشق؟
دلم میخواهد بی پروا فریادی از جنس مهر بر سر عشق
بکشم و به سوی آینده بروم و خواهم دوید ولی حتی
اگر تا بی کران هم پر بکشم باز قول می دهم
تا وقتی که هنوز در بستر خاک نخفته ام به یادت باشم.

خیلی دیر

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگ دل این زودتر میخواستی چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرس سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا
ای شب هجران که یکدم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمی پاشد زهم دنیا چرا
در خزان هجر گل این بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت می روی تنها چرا؟

بی وفا

روزگاری او چو مه ،همتا نداشت
شام تاریکم ز او پر نور بود
سینه ام از یاد عشقش پر تپش
جان من از کین و نفرت دور بود

بوم قلبم پر ز نقشش گشته بود
خانه ی ذهنم جز او مهمان نداشت
عقل من زندانی احساس بود
عشق او در خاک قلبم ریشه داشت

گرچه او با عشق من بیگانه بود
هر چه بود اورا به جان میخواستم
با خیالش ماجرا ها داشتم
غصه را از جان خود میکاستم

لیک او بی وفائی کرد و رفت
غنچه ی شاد خیالم را فسرد
سنگ هجران زد ،به جام عشق من
قلب من از سردی دستش بمرد...

او برفت و مهلت عشقم نداد
کرد روی جفا کاران سپید
عشق من بر لذتی آنی فروخت
آفتاب کینه بر جانم دمید

کینه اکنون بر دلم حاکم شده
من گریزانم ز نام هر چه مرد
شعر هایم پر ز نفرت گشته اند
خانه عشقم کنون سرد است،سرد...
<<مانا ابراهیمی>>


مردان

مرد
زندگی مرد مملو از ناراحتی ها و وسوسه هاست.
بی آنکه بخواهد قدم به این دنیا می گذارد و بی آنکه بخواهد از این جهان رخت بر می بندد و این سفر بینهایت ناهموار و سخت است.
زمانی که خردسال است دختران بزرگ بر او بوسه میزنند ولی هنگامی که بزرگ میشود دختران کوچک او را میبوسند.
اگر محبت کند نمونه ای از سستی است(زن ذلیل)
اگر به نظر رسد به کسی توجهی ندارد میگویند بی عاطفه است(چرا پسرها......)
اگر فقیر باشد میگویند بی عرضه است
اگر ثروتمند باشد میگویند حقه باز است
اگر وام بخواهد و احتیاج به کمک داشته باشد موفق نمی شود به دست آورد ولی
اگر خوشبخت باشد همه میخواهند برایش خدمتی کنند
اگر طرفدار سیاست باشد میگویند برای استفاده شخصیست و
اگر از آن بدور باشد میگویند به درد مملکت نمی خورد
اگر پولش را به امور خیریه نپردازد میگویند خسیس است و
اگر بپردازد میگویند برای خود نمائی است
اگر به مذهبش عمل کند میگویند ریا کار است و
اگر به مذهبش عمل نکند میگویند گناهکار و مرتد است
اگر جوان بمیرد میگویند آینده خوبی در انتظارش بود و ناکام مرد ولی
اگر پیر باشد میگویند عمر خودش را کرده بود
اگر ...
اگر ...
اگر ...
اگر ...

نظری بر رابطه با مردان از دیدگاه زنان
اگر با او خوب رفتار کنید او به شما خواهد گفت که اسیر عشق او شده اید،
اگر خوب رفتار نکنید او به شما خواهد گفت که مغرور و متکبر هستید!
اگر با او بحث کنید او شما را لجوج و خیره سر خواهد خواند،
اگر آرام باشد(بحث نکنید)او شما را خنگ خواهد خواند!
اگر از او با هوش تر باشید او خود را می بازد،
اما اگر او از شما با هوش تر باشد او قطعا شخص بزرگی است!
اگر او را دوست نداشته باشید او برای بدست آوردن شما تلاش خواهد کرد،
اگر عاشق او باشید او تلاش خواهد کرد تا از دست شما فرار کند!
اگر با او درباره مشکلاتتون صحبت کنید او به شما خواهد گفت که این حرف ها آزار دهنده است،
اگر درباره مسائل خود با او صحبت نکنید او خواهد گفت که شما به او اعتماد ندارید!
اگر شما قرار خود را با او لغو کنید شما غیر قابل اعتماد خواهید شد!
اما اگر او این کار را بکند حتما با مشکل مهمی مواجه شده است!
اگر شما سیگار بکشید شما دختر خیلی بدی هستید،
اما اگر او سیگار بکشد او یک آقا(مرد بزرگ)خواهد بود!!
اگر شما امتحاناتان را خوب بدهید شما شانس داشته اید!
واگر نتایج امتحانات او خوب باشد به خاطر هوش بالا و استعدادش هست!!
اگر او را آزار دهید شما شخص ظالم و بی رحمی هستید،
اما اگر او شما را آزار بدهد شما آدم خیلی حساسی هستید!!

رویای بچه گانه

تا دیروز فکر می کردم یه دست مهربونی هست که وقتی گریه می کنم اشکامو پاک کنه

تا دیروز فکر می کردم یه دل داغی هست که وقتی دلم داره سرد میشه دوباره داغش کنه

تا دیروز فکر می کردم یه مغز عاقلی هست که وقتی دیگه مغزم کار نمی کنه کمکش کنه

تا دیروز فکر می کردم یه گوش شنوایی هست که می تونم همه ی احساسمو براش بگم

تا دیروز فکر می کردم یه دل مهربونی هست که وقتی دلم گرفت دل داریم بده

تا دیروز فکر می کردم یه نفسی هست که با نفس من نفس می کشه

تا دیروز فکر می کردم یه کوه محکمی دارم که وقتی امیدم نا امید میشه بتونم بهش تکیه کنم

ولی افسوس که امروز دیدم همش یه رویای بچه گانه بود...

آزاده.ف

دیوانه

من دیوانه به تو گفتم که مریضم!

و تو در یک شب تاریک بمن گفتی که دیوانگی مرض نیست!

و من با این تصور دیوانه تر شدم تا دیوانه تر بودن من باعث شادی بیشتر تو شود

و تو اندوهگین در یک روز قشنگ پاییزی در حالیکه آفتاب بر تمام وجودم حکمفرمایی می کرد بمن

گفتی:"دور شو ای دیوانه".

ومن دانستم که بر نادانی تو در شب تاریک می توانم ایمان بیاورم اما بر عقل تو در روز روشن

نه!

چرا که با نادانی ات مرا دوست داشتی و با عقلت مرا طرد کردی.

و این شد که من دیوانه تر از همیشه به انتظار شبی بودم تا تو را اسیر خویش سازم!

شبها گذشتند و من هنوز حیران و سرگردان به امید روزی که تو برگردی ولی انگار عقلت اجازه

نمی دهد که در شبی سرشار از عشق همدم یک دیوانه شوی.

و من تنها ماندم با دیوانگی ام, دل شکسته ام و جامی از می که می خواستم به تو بنوشانم....

فکری دیگر در راه است جامی از می بهمراه چند قطره اشک زهر آلود می تواند مرا از این بلاتکلیفی نجات دهد.

شاید بر سر مزارم دوباره ببینمت!؟