یه مزرعه ی کوچیک

از بد روزگار دوتا بذر ، یکی مال گل مریم و یکی مال گل رز افتاد تو دلم. نذاشتم کسی آبش بده جفتشون موندن توی انبار دلم آخه جایی برای اونا نبود و توی مزرعه ی دلم پر از گل های رز سرخ بود و یه باغبون مهربون داشت که هر روز بهشون آب میداد و نمی ذاشت پژمرده بشند ولی من نامهربون اینقدر باغبونمو اذیت کردم که باهام قهر کرد و رفت. دیگه کسی نبود که به مزرعه ی رز من آب بده. بعد از یه مدت همشون از غصه ی بی باغبونی دق کردند و مردند. مزرعه ی دلم حالا شده بود یه زمین خشک و بایر که حتی نمی ذاشتم کسی از جلوش رد بشه. نمی دونم کی اون دوتا بذر رو از توی انبار دلم در آورد و انداختشون وسط مزرعه ی خشک شده ی دلم ولی من اهمیت ندادم، آخه فکر کردم توی زمین خشک هیچ کدومشون رشد نمی کنند. نذاشتم کسی آبشون بده . بعد از یه مدت دلم برای اون مزرعه ی خشک شده سوخت آخه اونم می خواست مثل بقیه ی مزرعه ها پر از گل باشه. به یه باغبون مهربون دیگه اجازه دادم هر ماه فقط یه بار آبشون بده ولی من نامهربون نفهمیدم که خودم دارم هر روز به اون دوتا بذر آب میدم . حالا مزرعه ی دلم دوباره پر شده ولی ایندفعه فقط گل رز نداره ، گل مریم هم داره. گل رزی که مظهر عشق و گل مریمی که عطرش آدم رو از هوش می بره تا فقط به عشقش فکر کنه و یا مظهر پاکیه . پس منم دوتاشون رو کنار هم مظهری از پاکی عشق میدونم.

آزاده.ف