پستی که هیچ وقت نوشته نشد!

 

گفت: حالا من یه آرزو دارم تو سینه...

براش آرزو کردم که به آرزوش برسه!

گفت: میدونی چیه؟؟

بعد ادامه ی شعر رو خوند: که دوباره چشم من تو رو ببینه...

بازم براش آرزو کردم که به زودی هر کی رو می خواد ببینه و به آرزوش برسه!

گفت: مخاطب شعر توئی!!!

زیاد باور نکردم چون دیدن من اونقدرها سخت و مهم نبود که جزو آرزوهاش به حساب بیاد.

گفتم: چه آرزوی کوچیکی!!

آخه همیشه شنیده بودم آرزوها دست نیافتنی اند. یعنی از بچگی آرزو رو خواسته ی دست نیافتنی برام تعریف کرده بودند.

ولی حالا...

نمی دونم اون آرزوی کوچیک به چی تبدیل شد...حسرت یا آرزوی محال؟

آزاده

 

یا حق