رودخونه

بازم لب رودخونه ... این بار دیگه تنها نیستم ، ثمین و فرناز هم پیشم نشستند. طبق معمول فرناز تو گذشتش غرقِ، ثمین هم داره کم کم میره سراغ خاطره هاش ، بازم مثل همیشه من دارم چرت و پرت می گم که اون 2تا از فکر بیان بیرون...

این دفعه چرت و پرت هام زود ته می کشه، ولی نمی خوام فکر کنم ... به هیچی !! دلم می خواد توی حال بمونم، بیشتر چیزایی که از گذشته تو ذهنم میاد رو دوست ندارم ... می خوام توی زمان حال باشم !!

دلم برای خودم سوخت که کسی نیست فکرم رو مشغول کنه ...

چند متر اون طرف تر چشمم به یه پسره میوفته، زُل زده به رودخونه حتی 1بار هم چشماش به هم نمی خورند....

طرف دیگه رو نگاه میکنم، یه دختر با یه پسر نشستند، دختره نگاهش به رودخونه ست ولی پسره فقط دختره رو نگاه میکنه و حرف می زنه ... از حرکات دستش حدس زدم داره سعی می کنه خودش رو تبرئه کنه، دستاش حالت التماس داشتند ......

یه پرنده ی مهاجر حواسم رو پرت کرد، یه بند به پاش بسته بودند .... دیگه برام تکراری شد.....

برمی گردم سراغِ پسره که تنها بود، دیگه رودخونه رو نگاه نمی کنه ... سرش رو زانو هاشه، شاید می خواد کسی اشک هاش رو نبینه....

ثمین و فرناز هم که چشماشون قرمز شده ... دیگه حالش رو ندارم نقش غریق نجات رو براشون بازی کنم....

دوباره می رم سراغ اون 2تا دختر و پسر، پسره بلند شد و رفت.... ولی دختره هنوز چشمش به رودخونه ست...

از دور یه پیرِمرد داره میاد، یه کتاب و یه پارچه دستشِ و به سختی راه می ره... جلومون رسید... کتابِ دیوانِ حافظ دستش بود... یاد حافظ خودم افتادم ، دقیقا 1سال و 2ماهه سراغش نرفتم... یادمه آخرین بار از عصبانیت یه جا قایمش کردم... یادم باشه رفتم خونه پیداش کنم...

یه دفعه دلم خواست.... میتونم نیت کنم؟؟؟

نشست جلوی پام، روی زمین... کتاب رو باز کرد... برام می خوند و لبخندش بیشتر می شد... نمی دونم چرا یهو خوشحال شدم، اینقدر که بلند بلند می خندیدم.......................

می ترسم حافظ مثل اون دفعه واقعیت رو بهم نگفته باشه.... پشیمونم کاش سر قولم می موندم و دیگه سراغ حافظ نمی رفتم.................................................

 

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود

تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت

باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود

هم عفا الله صبا کز تو پیامی میداد

ورنه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت

فتنه انگیز جهان غمزه ی جادوی تو بود

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم

دام را هم شکن طُره ی هندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود

بوفای تو که بر تربت حافظ بگذر

کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود

 

 

 

 

 

 

 ۲۰/۱۲/۸۵

آزاده

دیوار...

کی؟ کی میشه توی خواب هام اون دیوار شیشه ای شکسته بشه؟

چرا باید وقتی میای به دیدنم بین دستامون فاصله ی این دیوار لعنتی باشه؟

بهم یه قولی می دی؟ قول می دی آرزوی آخرم رو بر آورده کنی؟ قول می دی بهم دفعه ی بعد که اومدی دیدنم با اون سنگِ دلت بزنی و اون دیوار لعنتی رو بشکنی؟

همون که بین دستای من و تو فاصله انداخته!

حسودیم میشه می دونی به چی؟ به کیفِ ت ! می بینی چقدر مسخره ست!؟

می بینی حتی به اونی که جای منو برات گرفته هم حسودیم نمی شه.

کاش می شد کیفِ ت بودم تا همیشه دستامو بگیری!

کاش می شد لباسی بودم که تو می پوشی اونوقت همیشه تو بغلت بودم!

ای کاش می شد جای عینکِ ت بودم تا بتونم هر چقدر که دلم می خواد تو شبِ چشمات گم بشم با همون فاصله ی کم بدون هیچ حراستی، بدون هیچ گشتِ مبارزه با مفاسد و بدون هیچ فاطمه کماندو ای

می بینی؟ میبینی که حتی دلم نمیاد به موجودای زنده ی اطرافت حسودی کنم؟ شاید چون زورم بهشون نمی رسه.

نه !!! نمی خوام بجنگم. می خوام هنوز همون آدمِ قبلی باشم. همونی که حسادت تو ذاتش نبود. به نظر تو میشه خدا؟؟؟؟

خدا این جاده ای که منو توش گذاشتی آخرش به کجا می رسه؟ چرا برام هیچ راه فراری نذاشتی؟ حتی 1 دوراهی!!!!! بدونِ 1 گیاه سبز که بهم امید بده!

مثل کویر، بدونِ چشمه!!! یه جاده ای که آخرش می ترسم سراب باشه!!! نیست، مگه نه؟؟؟؟

آخرش اقیانوسِ.

نه! اقیانوس هم نیست. فهمیدم چیه!!!

این جاده ایه که کره ی زمین رو به یه کره ی دیگه وصل کردی! آخرش به یه کره ای می رسم که تمام سطحش رو آب گرفته! یه جایی که خشکی توش معنی نداره!!!

چه برسه به کویر. مگه نه؟؟؟؟

آره، بهم بگو آره خدا مثل همیشه که الکی امیدوارم کردی.

ولی نه !!! این دفعه گولم نزن بسه برام!!!

بگذریم...

خدا می بینی؟؟ می بینی از این دنیای خسیسِ ت گذشتم؟؟؟ از این دنیای خسیسِ ت که چشم نداره ببینه یه دل از اون چند میلیارد دل به نامِ منه!!!!

از این دنیای کوچیکِ ت که 2تا دل کنار هم جا نمیشه!

از این دنیای بی عُرضه ی بی لیاقتت که نمی تونه یه دل رو سالم نگه داره ...

آهای زندگی ای که ادعات می شه قشنگی چرا بی خیال من نمی شی؟؟؟ دست از سرم بردار از اون همه ادعای الکی ت خسته م!!! اصلا بذار بی رودربایستی بهت بگم: زشت تر و بد ترکیب تر از تو وجود نداره....

من بی خیالت شدم زندگی....................تو هم بی خیالم شو

 

 

 

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

گر چه در خویش شکستیم صدایی نکنیم

یادمان باشد سر سجاده عشق

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم!

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت،من و مایی نکنیم!

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم!

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم!

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

 

 

 

 

 

آزاده

سکوت

چند دقیقه سکوت ، برای اینکه چند دقیقه خالصانه به یاد عزیزایی باشیم که دیگه پیش مون نیستند ...
چند دقیقه سکوت ، برای اینکه چند دقیقه خالصانه و از ته دل برای شفای جوونایی که چند قدم بیشتر تا مرگ فاصله ندارند،دعا کنیم... برای شفای بیمارهای سرطانی
چند دقیقه سکوت ، برای اینکه چند دقیقه خودمون رو جای اون مادر و پدرهایی بذاریم که عزیز ترین کسشون داره جلوی چشماشون ذره ذره آب میشه...
چند دقیقه سکوت ، برای اینکه چند دقیقه خالصانه به کارایی که می کنیم فکر کنیم و عجولانه و غیرمنطقی در مورد کسایی که نمی شناسیم قضاوت نکنیم ...
چند دقیقه سکوت ، برای اینکه چند دقیقه نشون بدیم از اینکه بعضی حرمت ها شکسته شده ناراحتیم ...
چند دقیقه سکوت ، برای احترام به فوت دوستی های کهنه ...

سکوت ... سکوت ... سکوت ... سکوت ... سکوت .... سکوت ...




آزاده