افسوس

 


باران می بارد، باران

باران فراوان

دریا در جوش

جنگل خاموش

نیست کسی پیدا در راه بیابان

با من اندوه

با گل اندوه

با همه اندوهی همچون مه پیچان

می خواهم حرفی گفتن

می خواهم راهی جستن

اندر غم یاران

افسوس که نقشم را

بر پنجره می شوید باران

صحرا مدهوش

دریا لبریز

جنگل گریان

قصه ی من و تو

قصه ی من و تو

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...

چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست می دارم

اگر چه خوب می دانی

و گرچه در غزلهایم

به تأکید فراوان گفته ام این را

تو را من دوست می دارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن ...

بی جاست !

برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،

اگر بهار می دانست،

برایم عنچه سرخ گلی را می شکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمی دانست

گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است

 و شاید من خودم هم این چنین بودم !

پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند

تنت چون دیدگانت سرد

و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.

غروری سهمگین و وحشت آور بود،

که از چشم تو می بارید

و من با خویشتن گفتم:

« چگونه این غرور شرمگین را بوسه باید داد؟! »

 که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود

« تو را من دوست می دارم ! »

و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.

تمام داستان این بود.

« تو را من دوست می دارم))

توهم … آیا … مرا … »

اما …

سؤالم چشم در راه جوابت ماند

و تنها پاسخ محسوس تو آن دم سکوتت بود ؛

سکوتی سخت وحشت زا،

که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم

ولی جرأت به خود دادم

 و یکبار دگر  آرامتر اما

زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم

و با شرم از غرور خویشتن گفتم:

« تو را من دوست می دارم،

تو هم ... آیا ... ؟!»

ولی این بار

تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره می خورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره می زد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت

صدای عقل می گفت: « ایندو را از هم جدا سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم

و بعد از آن هم آغوشی

خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه می دادم  نفسهایت

همان سهمی که بی او زندگی هیچ است

همان سهمی که بی او جسممان مرده است

 و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم

همان سهمی که بی او ...

عشق آیا سرد می گردد ؟!!

 و من اندیشه کردم….

عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود

و من … آری …

نفسهای تو را در سینه می دادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که مرا با تو نگه می داشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمی کردم

بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!

و آیا … هیچ… رؤیا بود؟!!

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم؟!

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود

شرابی که من از لبهای تو چیدم

تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم

تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم

تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم

تمام نشئه هایش را

و زیبا بود ؛

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...

 چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست می دارم

- اگرچه خوب می دانی

تو را من دوست می دارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن ...

بی جاست !

برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،

اگر بهار می دانست،

برایم عنچه سرخ گلی را می شکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمی دانست

گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهار است

 و شاید من خودم هم این چنین بودم !

 پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند

تنت چون دیدگانت پراحساس

و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.

غروری سهمگین و وحشت آور بود،

که از چشم تو می بارید

و من با خویشتن گفتم:

« چگونه این غرور شرمگین را بوسه باید داد؟! »

 که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود

« تو را من دوست می دارم ! »

و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.

تمام داستان این بود.

« تو را من دوست می دارم))

توهم  آیا  مرا  »

اما

سؤالم چشم در راه جوابت ماند

و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود ؛

سکوتی سخت وحشت زا،

که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم

ولی جرأت به خود دادم

و یک بار دگر آرامتر اما

زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم

و با شرم از غرور خویشتن گفتم:

« تو را من دوست می دارم،

تو هم ... آیا ... ؟!»

ولی این بار...

 تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره می خورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره می زد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت

صدای عقل می گفت: « ایندو را از هم جدا سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم

و بعد از آن هم آغوشی

 خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه می دادم  نفسهایت

همان سهمی که بی او زندگی هیچ است

همان سهمی که بی او جسممان مرده است

 و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم

همان سهمی که بی او ...

عشق آیا سرد می گردد ؟!!

 و من اندیشه کردم….

عشق بی او گرمتر از هر زمانی بود

و من … آری

نفسهای تو را در سینه می دادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که مرا با تو نگه می داشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمی کردم

بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!

و آیا … هیچ … رؤیا بود؟!!

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم؟!

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود

شرابی که من از لبهای تو چیدم

تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم

تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم

تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم

تمام نشئه هایش را

و زیبا بود ؛

و بی اندازه زیبا بود

 خواب روح  بیدارم

و احساس جدیدی بود

این در خواب بیداری!

و این آغاز خوب داستان شادمانی بود

و این سرفصل شیرین جوانی بود

چه فصل بی نظیری بود

نفسها اظطراب انگیز

بدنها سرد و شهوتناک

هوای بوسه ها شرجی

زمین بوسه ها سوزان

و ما  از یکدگر سرشار

چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می دادیم!

که لذت ترس را می کشت

و بوسه سا تو بر صدها جهنّم باز می ارزید

و وقتی رنگ زیبای گناهان را به تن دادیم

چه دلمرده است رنگ عصمت دلها

زمان کم بود و ذره ذره دست آوردنت دشوار

تو را من ناگهان باید درون خویش می دیدم

و هرگز هم نفهمیدم

کدامین ورود باعث شد؟

 تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی

برای خویش بردارم؟!

کدامین نیمه شب دست دعایم را

خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!

کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!

ولی امروز می دانم

که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم

که من تا یک قدم بعد از خدا هم باتو می باشم

و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز

و تو تا یک قدم بعد از خدا هم با منی هر روز

و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز پرسیدم:

« تو را من دوست می دارم ؟! »

و در پاسخ به این تردید

و در حالی که لبها بی صدا بودند

تنم با حالتی واضحتر از هر جمله پاسخ داد:

« آری ... دوستت می دارم! »

و من جنبش شهوانی خون در رگم ، آنروز

پیام بوسه ها را درک می کردم

و آیا « دوست می دارم »

همین احساس را در خویش می گنجاند؟!

یقیناً پاسخش منفی است

که سهم کوچکی از حس من نسبت به تو در « دوست دارم » بود

و « خواهم داشت » شاید بیشتر ... شاید ! »

که تا امروز

کلامی نیست کز تندیس این حس پرده بردارد

و شاید ... « بی تو نتوان بود » ... شاید ... بهترین باشد. 

و اینک در فرود شعر « دلتنگم برایت » جمله ای زیباست

هنوز از گرمی آغوش تو سرشار سرشارم

وگرچه بوی تو روی تنم مانده است

و گرچه در سکوت کوچه می بینم تو را ، آرام در رفتن

دلم اما برای دیدنت تنگ است...

و بعد از تو سکوت خانه سنگین است

و پیش از تو،

سکوت خانه سنگین بود!

کدامین شعر من گویاترین شعر است

برای بی صدا بودن ؟!

کدامین شعر من وقتی

سکوت و انزوایم را بی اغازم

تو را آرام خواهد کرد؟!

و آیا هیچ شعری می تواند جای خالی مرا ...

هرگز!!

و بی تو بودن اینک نیک دشوار است

و گاهی از خودم پرسیده ام: « آیا

تو را هم مرگ خواهد برد؟!

و بعد از تو مرا دست که خواهد داد؟! »

و اما خوب می دانم

که بی پاسخ ترین پرسش

و بی پرسش ترین پاسخ

برای آدمی مرگ است!!!

و روزی می رسد آن لحظه آخر

 یکی از ما دو خواهد مرد!

و ما بی هم ... چگونه می شود ...

هرگز!

و اینگونه

به جبر عشق

من بر آخرت مؤمن ترین گشتم

و رستاخیز  بعد از مرگ روز دیگری در هستی عشق است

و این فرصت که بعد از مرگ

شاید ما دوباره پیش هم باشیم

به آن ایمان و این اقرار می ارزید

و با این دید ، محشر ، روز زیبایست

و با این وعده دوزخ ، بهترین مأواست

و تصنیف بلند عشق تو امروز

در اوج خویش می رقصید

و من  تصنیف ساز عشق تو  امروز

تو را در اوج  تو دیدم

و پرسیدم که: « شادی چیست غیر از این

که تصنیف بلند عشق را در اوج خود بینی؟! »

و از اعماق قلبم شادمان بودم

و قانون بزرگ زندگی را خوب فهمیدم :

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید ازخود راند

متن

 

می خواهم از آرزوهایم برایت بگویم پس خوب گوش کُن...۱- میخواهم گُلی باشم که تو هر صبح آن را بو میکنی... نه میترسم تو آن را پر پر کنی، نمیخواهم پرپر شده تو باشم... ۲- میخواهم نگین انگشتری باشم که در دست تو میدرخشد...اما نه میترسم تو آن را گُم کنی نمیخواهم گُم شده ی تو باشم... پس به آخرین آرزوی من گوش کن...کاش وقتی من مُردم بر سر قبر من بیایی تا دوباره قلبم به تپش درآید

*****

کودکی بودم نادان، نوجوانی گشتم پریشان، جوانی شدم زندانی زمان، چون میان سال شدم بدرود گفتم به جهان، و افسوس که در پیری همدم و یاری نیست بر دردم درمان.

*****

دویدم و دویدم، به قُلکم رسیدم، زدم اونو شکستم، تا پول بیاد به دستم، هیچی نبود تو قُلک، به جز یه سوسک کوچک، سوسکه بگم چی کار کرد؟، ترسید و زود فرار کرد، خونه ی اون خراب شد، دلم براش کباب شد، دویدم و دویدم، رفتم برای سوسکه قُلک نو خریدم.

*****

اگر آدمی زندگی را دوست می داشت هرگز در آغاز تولد نمی گریست. تولد با گریه، کودکی با بازی، جوانی با شهوت،عشق با لذت، پیری با حسرت، تکرار تا ابدیت.

*****

چشم وقتی زیباست که برای اشک باشد... اشک وقتی قشنگ است که برای عشق باشد... عشق وقتی زیباست که برای تو باشد... تو وقتی قشنگی که برای من باشی...

*****

دریای چشم هایت طوفانی ست... تا میتوانی نگاهم کُن... من از غرق شدن نمیترسم...

*****

گُفتم ای یار... گُفتی زهر مار... گُفتم ای نور... گُفتی مُرده شور... گُفتم از غم دوریت بیمارم... گُفتی به من چه ،مگه من پرستارم؟؟!!... گُفتم دوست دارم... گُفتی خفه شو... گُنتم عاشقتم... گُفتی خفه شو... گُفتم می خواهم با تو ازدواج کنم... گُفتی جدی میگی؟؟؟؟؟؟... گُفتم خفه شو
...

*****

همه ی آدم ها با هم برابرند... اما پولدارها محترم ترند... همه ی آدم ها با هم برابرند... اما دخترها پُر طرفدارترند... همه ی آدم ها برابرند... اما بچه ها واجب ترند... همه ی آدم ها برابرند... اما خانم ها مُقدم ترند... همه ی آدم ها برابرند... اما سیاه ها بدبخت ترند و سفید ها برترند... اما تبعیذی در بین نیست...در کُل همه ی آدم ها با هم مساویند و بعضی ها مساوی ترند...

*****

من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم نگاهت را مگیر از من که با آن عالمی دارم اگر دورم ز دیدارت، دلیل بی وفایی نیست وفا آن است که نامت را همیشه زیر لب دارم...

*****

قلبم محکوم شد به شکستن...غرورم محکوم شد به خورد شدن...احساسم محکوم شد به،به بازی گرفته شدن...دلم محکوم شد به تبر خوردن...چشمانم نحکوم شد به باریدن...خاطراتم محکوم شدن به فراموش شدن...و اما عشقت محکوم شد که اسیر بشود در میان قطره قطره خونم...در میان جای جای قلبم...و در میان تکه تکه های قلب تکه تکه ام...

*****

از عشق من تا قلب تو راهی به جز پی ام نیست... دلخوش به آفلاینم نکن اینجا مگر تلفن نیست...

*****

کاش میشد اشک را تحدید کرد... مدت لبخند را تمدید کرد... کاش میشد میون لحظه ها... لحظه ی دیدار را نزدیک کرد...

*****

پسر ایرونی، گُل بیابونی، خودت میدونی، عین میمونی، شلوارت لی، کفشت ملی، تیپت هوی، موهات رپی، شلوارت لی، کفشت گلی، جیبت خالی، پسر ایرونی، قُرازه ی من، یار حقه باز من..

*****

می توان با یک نگاه تا بی کران پرواز کرد... می توان با یک تبسم قصه ای را باز کرد... می توان با مهربانی ساز خاموش صداقت ساز کرد... می توان از هم دلی، از صفا از بهاران یاد کرد...

*****

می خواهم یه اعتراف بکنم همیشه تو دلم بود که اینو بهت بگم، اما غرورم این اجاره رو بهم نداد. همیشه تو را دوست داشتم و خواهم داشت، بدون تو نمی توانم این راه دراز را طی کنم، می خواهم همیشه با من باشی، بدون تو احساس امنیت نمی کنم، هیچ وقت منو توی پیچ و خم ها تنها نذار، فقط خواست بگم میخواهم با هم باشیم، دوستت دارم لاستیک دنا...

*****

مگه میشه آدم فقط یک بار عاشق بشه؟ عشق ابدی فقط حرفه، پیش میاد که آدم خیلی خاطر یکی رو بخواهد، اما همیشه وقتی آدم فکر میکنه که دلش سخت پیش یکی گرفتاره، یه دفعه... یه جایی میبینه که ته دلش برا یکی دیگه هم می لرزه. اگه با وفا باشه دلش رو خفه میکنه و تا آخر عمر حسرت اون دل لرزه باهاشه، اگر هم بی وفا باشه میلرزه و همه ی عمر عذاب گناه بر دلش میمونه... هیچ کس حکمتش رو نمیدونه... حالا با خود آدمه که حسرت رو بخواد یا عذاب گناه... یکی رو باید انتخاب کنه راه فرار نداره...

*****

زندگی زیباست نه در رویا... بوسه زیباست نه برای هوس... پرنده زیباست نه برای قفس... دوست داشتن زیباست نه برای لمس کردن،برای حس کردن... ولی افسوس که در این زمانه کمیت دوستی ها مهم است...

*****

دختری از پسری پرسید که آیا اونو قشنگ می دونه؟ پسر جواب داد:نه. پرسید آیا دلش میخواد تا ابد با اون بمونه؟ گفت: نه. سپس پرسید اگر ترکش کنه گریه میکنه؟ و بار دیگر تکرار کرد: نه. دختر خیلی ناراحت شد وقتی دختر خواست دیگه بره در حالی که اشک داشت از چشمانش جاری میشد پسر بازو هاش رو گرفت و گفت: تو قشنگ نیستی، بلکه زیبایی... من نمیخوام تا ابد با تو باشم، من نیاز دارم که تا ابد با تو باشم... و اگر تو بری من گریه نمیکنم، من میمیرم...

*****

من تمنا کردم که تو با من باشی، تو به من گفتی: هرگز...هرگز... پاسخی سخت و درشت... و مرا غصه ی این هرگز کُشت

*****

تو دونسته بودی چه خوش باورم من... شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من... تا گفتم کی هستی؟ تو گفتی یه بی تاب... تا گفتم دلت کو؟ گفتی که دریاب...

*****

خانم ها در ۱۸ سالگی مثل یک توپ فوتبالند ،۲۲ نفر دنبالشونند... ۲۸ سالگی مثل توپ هند بالند ،۱۰ نفر دنبالشونند... در ۳۸ سالگی مثل توپ گُلف اند ،۱نفر دنبالشونند... در ۴۸ سالگی مثل توپ پینگ پنگ اند ،۲نفر میخواهند از خودشون دورشون کنند... در ۵۸ سالگی مثل توپ جنگی اند ،همه ازشون فرار میکنند...

*****

همچنان یارم تو را... دوست همچون جان خود دارم تو را... هر چه بیشتر آزارم کنی و بیش از این زجرم دهی... تا ابد از خویشتن هرگز نیازارم تو را... بی وفایی را خدا با خون تو آمیخته... بی وفایی کن که مُردم ، وفادارم تورا... با رقیبان از کنارم میروی ای عشق من... شعله ور گردانیم زیرا گرفتارم تو را... تا که لب هایت نوازش میدهد لب هایی را... میشود لرزان وجود من، چون گرفتارم تو را... سوزم از عشقش بازم بگو کرده ام آیا گناه؟... چون دوست میدارم تو را...

*****

شب ها با ریتم بردباری، ملودی امید و هارمونی عشق تا سحر برقص. سحر هنگام،آن دم که فرشتگان کنارت آیند چشمهایت را ببند. آرزویی که در آن لحظه از عمق دل برآید، اجابتش حتمی ست و در این امر هرگز صرفه جو نباش...

*****

خدایا گر تو درد عاشقی را میکشیدی... توام زهر جدایی را به تلخی می چشیدی... اگر چون من به مرگ آرزوها میرسیدی... پشیمون میشدی از اینکه عشق را آفریدی...

*****

اگر عشق بورزید میگویند که سبک مغزید... اگر شاد باشید میگویند ساده لوح و پیش پا افتاده اید... اگر سخاوتنمد و نوعدوست باشید، میگویند که مشکوکید... اگر گناهان دیگران را ببخشید میگویند که ضعیف هستید... اگر اطمینان کنید میگویند که احمقید... اگر تلاش کنید که جمع این صفات را در خود گرد آورید، مردم تردید خواهند کرد که شیاد و حقه بازید...

*****

بگویید بر گورم بنویسند: زندگی را دوست را دوست داشت اما آن را نشناخت... مهربان بود اما مهر نورزید... احساس تنهایی مینمود اما هرگز دل به کسی نداد... و خلاصه زنده بودن را برای زندگی دوست داشت نه زندگی را برای زنده بودن...

*****

پسری بود که اسم نداشت... با دختری آشنا شدم که وجود نداشت... به شهری رفتیم که آدم نداشت... به رستورانی رفتیم که غذا نداشت... با قاشق چنگالی غذا خوردیم که دسته نداشت... اما میخ کردن شما خیلی مزه داشت...

*****

روزی بود روزگاری نداشت... جنگلی بود که درخت نداشت... شکارچی بود که تفنگ نداشت... روزی این شکارچی با تفنگی که فشنگ نداشت آهویی شکار کرد که سر نداشت... انداختش تو کیسه ای که ته نداشت... این شعر شاعری داشت که اسم نداشت... اگر چه این شعر سر و ته نداشت... ولی ارزش سر کار گذاشتن تو یکی رو داشت...

*****

یک لحظه طول میکشه تا از یکی خوشت بیاد... یک دقیقه طول میکشه تا یکی رو بپیچونی... یک ساعت طول میکشه تا یکی رو دوست داشته باشی... یک روز طول میکشه تا دلت برای یکی تنگ بشه... یک هفته طول میکشه تا به یک نفر عادت کنی... وحتی کمتر از یک ماه طول میکشه تا عاشق یکی بشی... اما یک عمر طول میکشه تا فراموشش کنی!!!!!

*****

گاهی در زندگی پیشامدهایی روی میدهد که باور کردنی نیست . بنابر این بهتر آن است که فقط آن را یک رویا دید و بس...!!!

*****

اگه یه روز کسی بهت گفت دوست دارم سعی نکن بهش بگی دوستش داری، اگه گفت عاشقت سعی نکن عاشقش بشی، اگه گفت همه ی زندگیش تویی سعی نکن همه ی زندگیت باشه چون یه روز میاد و بهت میگه ازت مُتنفر اونوقت تو نمی تونی سعی کنی ازش متنفر بشی...

*****

زندگی گُل زردی ست به نام غم... مروارید غلتانی ست به نام اشک... آیینه ی شکسته ایست به نام دل... و بالاخره فریاد بلندی ست به نام آه...

*****

زندگی به ۳ چیز پایدار است: امید، صبر و گذشت. کسی که هر یک از اینها را داشته باشد هرگز فرو نمی ریزد

*****

از زندگی هر آنچه لیاقتش را داریم به ما می رسد نه آنچه آرزویش را داریم

*****

عاشق شدن هنر نیست ، عاشق موندن هنر است....

*****

عاشقی؟؟؟؟ پس گوش کن!! این رو بدون که یه عاشق هیچ موقع آبرو نداره ... بدون عاشق به امید عشقش زنده ست ... بدون یه عاشق، عاشق کُشی بلد نیست ... بدون یه عاشق هیچ وقت دروغ نمیگه مخصوصا به عشقش ... بدون اگه دروغی به کسی گفتی یعنی اونو کُشتی ... اگه عشقت رو دوست داری هرگز بهش قول نده ... خجالت و غرور رو بذار کنار ... اگه دوستش داری بهش بگو ... با ساده ترین شکلی که بلدی یا میدونی که میفهمه ===> عزیزم دوستت دارم

*****

زندگی گفت: که آخر چه بود حاصل من؟ عشق فرمود: تا چه بگوید این دل من!!! عقل نالید: کجا حل شود این مشکل من؟؟ مرگ خندید: در این خانه ی ویرانه ی من!!!

*****

کسی رو که دوستش داری آزادش بگذار ، اگر قسمت تو باشد برمیگردد وگرنه بدان که از اول مال تو نبوده است...

*****

دستت رو بگذار روی قلبت، این ساعت عمرت که داره تیک تیک میکنه... جالبه همونی که بهت زندگی میده برات شمارش معکوس رو شروع کرده...

*****

منتظر باش اما معطل نشو... تحمل کن اما توقف نکن... قاطع باش اما لجباز نباش... صریح باش اما گُستاخ نباش... بگو آره اما نگو حتما... بگو نه اما نگو ابدا... زندگی زیباست ای زیبا پسند... زنده اندیشان به زیبایی رسیدند...

*****

چرا وقتی میخواهیم بریم تو رویا چشمامونو میبندیم؟! وقتی میخواهیم گریه کنیم؟ وقتی میخواهیم فکر کنیم؟ وقتی میخواهیم تصور کنیم؟ وقتی میخواهیم کسی رو بوس کنیم؟ .... این به این دلیل که قشنگ ترین چیزهای تو دنیا قابل دیدن نیستند

*****

گفتم تو شیرین منی ... گفتا تو فرهادی مگر؟؟؟ ... گفتم خرابت میشوم ... گفتا تو آبادی مگر؟؟؟ ... گفتم ندادی دل به من ... گفتا تو جان دادی مگر؟؟؟ ... گفتم ز کویت میروم ... گفتا تو آزادی مگر؟؟؟ ... گفتم فراموشم نکن ... گفتا تو در یادی مگر؟؟؟ ... گفتم که بر بادم مده ... گفتا نبار بادی ... گفتم که این آف رو بخون ... گفتا که الافم مگر؟؟؟...

*****

ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگیت رو ؟ گفتم زندگیم رو ... بعد قهر کرد و رفت ولی نمیدونست خودش همه ی زندگیمه...

*****

گریه کردم و تو رو توی اشکم دیدم .... اشکمو پاک کردم تا کسی تو رو نبینه ....

*****

عشق چیست؟؟ ... ۳ساعت نگاه ... ۳ ساعت خنده ... ۳ساعت صفا ... ۳روز آشنایی ... ۳هفته وفاداری ... ۳ماه بی قراری ... ۳سال انتظار ... ۳۰ سال پشیمونی !!!

*****

اگه خودت رو توی یه اتاق تاریک پیدا کردی دیدی همه جا قرمز و از دیواراش خون میچکه ... خیلی نکونت میده و بهت ضربه میزنه... نترس ... تو توی قلب منی ...

*****

چشم از کوچه ی یاری بردار و فراموش کن این کهنه خیال ، تور فانوس رفیقی که تو را دریابد ... دست یاری که بکوید در را ... دست تنهایی خود را تو بگیر ...

*****

خواستم برای از دست دادنت اشک بریزم ولی افسوس که همه ی اشک هایم را برای به دست آوردنت ریخته بودم....

*****

دنبال کسی نباش که بتونی باهاش زندگی کتی ... دنبال کسی باش که نتونی بدون اون زندگی کنی ...

*****

خوب رویان جهان رحم ندارد دلشان... باید از جان گذرند هر که شود عاشقشان... روز اول که سرشتند ز گل پیکرشان... سنگی اندر گل شان بود همان شد دلشان...

*****

گاهی در زندگی پیشامدهایی روی میدهد که باور کردنی نیست . بنابر این بهتر آن است که فقط آن را یک رویا دید و بس...!!!





دلتنگی

از تو جدا شده است ... دلم نه .... از این همه آبی ... از اینهمه آسمان که تا زمین چیده شده است .... از این همه آوای موج که عاشقانه بر شانه هایم می گذرند ... از اینهمه پرنده که مرا به یاد بهشت می اندازد .... عبور می کنم و به سوی آنهمه خاکستری می آیم ...قسم می خورم که با چشمهای تو دیدم ...با نفس تو نفس کشیدم ...با دل تو گریستم ....دلم برایت تنگ شده است

شیرین ترین رویای زندگی ... دلم برایت تنگ است و می دانم به سوی تو باز نمی گردم ... در این همه آرامش و زیبایی ...مسخ شده ام ....همه جان شده ام و غرق در این آوای دل انگیز ... به رویای تو غرقم ...فکرش را بکن ...مرگ که لحظه ای فرا می رسد و پنجه در پنجه جانم می اندازد و از ذره ذره تنم بیرون می کشد ....و این من تهی ...این دل تهی ...این جان بی تن ....

هر یک گوشه ای ...تن را به خاک ...جان را به آسمان خواهند سپرد ....و دل را ....به فراموشی ....فکرش را بکن ...همین جا ..همین حال ...که من اینجا همه وجودم را به دست آوای خوش بهشت سپرده ام ....بیاید ....نزدیک من بنشیند ... چشم در چشمم بدوزد دستهایش را آرام آرام به سویم دراز کند ...و آنگاه که در جذبه سکوت در رویای تو ام ... ناگاه همه چیز سیاه شود ....مثل وقفه میان دو حلقه فیلم ....آنروزها که شانه به شانه هم چشم بر پرده می دوختیم و یک لحظه در سیاه مطلق فرو می شدیم ...تا باز با شمارش معکوس ... به دنیای رنگها باز گردیم ....اما اینبار شانه ام نه به شانه تو....به خاک سرد است ....و می دانم اینبار که در ابدیت فرو می شوم

نگاه تو را جستجو گر و مهربان ....ندارم ....می دانم که اینبار ... شمارش معکوس ...تا انتهای دنیا ادامه خواهد یافت ....و انتظار بس طولانی ...و بدون مرگ .... که من اینبار خود مرگم .... دلم برایت تنگ شده است قرار دل....و این ....اینهمه تلخم کرده است

بازهم بهت میگم دوستت دارم

شعر

بی تو ترانه ها رنگی نداره
گلهای شب بو هم بو نمی آره
بی تو شادی و غم . تنهائی هم فرقی نداره
گل شمعدانی هم به سهم خود برگی نداره
بی تو قناریها آزادیشون معنی نداره
توی قفس باشند یا که رها فذقی نداره
بی تو دلی برای من نمونده
آسمون تو تنهائیش ستاره ای هم نمی ذاره

*****

باز آمد غم تنهائی دل با تو چرا
باز افتد به سرت جاده بیراهه چرا
در نگاهت سخن از دوست به زیبائیهاست
در دلت غربت و تنهائی به بیراهه چرا
گیسوان چمن سبز به نسیم صبح است
گریه با شبنم چشمان غزل خرده چرا
‌باز کن چشمه آفتاب دلت بر چمنت
‌ظلمت و خامی شب بر دل پژمرده چرا
گُل بی خار

*****

با تو سخن می گویم با زبانی که از دل من و توست
گوش کن و جوابم ده با نگاهی که زبان من و توست

*****

آمدی با تاب گیسو تا که بی تابم کنی
زلف بر یکسو زدی تا غرق مهتابم کنی
آتش از برق نگاهت ریختی بر جان من
خواستی تا در میان شعله ها آبم کنی
رفتی از پیشم که دور از چشم خود تا نیمه شب
با نوای لای لای گریه ها خوابم کنی

*****

بشنو این نکته که خود را زغم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی

*****

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

*****

رفتن که پا نمی خواهد
دل می خواهد و
ماندن اما،
دریا دلی می خواهد

*****

طایر دولت اگر بازگذاری بکند
یار باز آید و با وصل قراری بکند

*****

موجیم و وصل ما از خود بریدن است
ساحل بهانه ای ست رفتن رسیدن است

*****

آهای مردم دنیا...آهای مردم دنیا...گله دارم،گله دارم،من از عالم و آدم گله دارم...من از دست خدا هم گله دارم....شما که حرمت عشق رو شکستین،کمر به کُشتن عاطفه بستین....شما که روی دل قیمت گذاشتین،که حرمت دل رو نگه نداشتین

*****

چقدر عالی میشه اگه آدم یکی رو دوست داشته باشه

ولی بهش دسترسی نداشته باشه

چون

همیشه عاشق اون میمونه

*****

من از درگاه عشق بیزارم

مستم یا که هوشیارم

نمیدانم چه کردم که این بود جوابش

نمیدانم حق بود یا نا به حق

اما میدانم که جانم فدایش

به امید دیدار در ابدیت؟!؟

*****
به دو گونه ی لطیفت، به دو چشم اشک ریزم

که به راه عاشقی ها زبلا نمیگریزم

به تو ای فرشته ی من، گل من ، ترانه ی من

که جذایی از تو باشه غم جاودانه ی من

چون تو در برم نباشی غم بسیار دارم

تو بدان که با غم تو غم روزگار دارم(حافظ)

*****

اشک در چشمان من طوفان غم دارد

ولی خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من

*****

جانم از هجر رسیده است به لب،جاندادن

تلخ شد ز آنکه خبر از بر جانان نرسید

برسد یا نرسد کار من از کار گذشت

وای بر آنکه در این درد به درمان نرسید

گو به این تازه به دور آمدگان خوش باشید

دور من غیر از ساقی دوران نرسید

مشکل کار من آسان نکند کس جز مرگ

چکنم آنکه کند مشکلم آسان،نرسید

*****
این درست نیست که میگویند دل به دل راه دارد

دل من غرقه به خون است دل او خبر ندارد

*****

 
به خاطر تو خورشید را قاب میکنم و بر دیوار دلم میزنم

به خاطر تو کلماتم را به بهشت پیوند میدهم

و به خاطر تو مینویسم

به خاطر تو میتوان به ستاره ها محل نگذاشت

به خاطر تو میتوان از همه چیز گذشت

ولی از تو هرگز...

*****

 
روزی که چشمانت را بر خط سبز فاصله دیدم

باز عاشق وار از هفت شهر عشق عبور کردم

از کوچه پس کوچه های تنگ گذر کردم

و با مدادی غم آلود بر سینه ی تمام دیوار ها نوشتم

دوستت دارم ای همدم وجود و نام شریفت را عاشق وار در قاب خویش جای دادم ای دوست

*****

 شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت

گفت ای عاشق دیوانه فراموش شوی

سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد

گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی

*****

با باران از راه رسید...عشق را دوباره در مزرعه ی خالی تنم پروراند...زندگی را در آسمان آبی چشمانش حس کردم... ناگهان پائیز عشقم از راه رسید...

آری رفت

ولی هنوز

قلبم برای اوست.

*****

بار دگر ابر غم پر بار شد

جام جان زآشفتگی سرشار شد

شام تا دم صبح شد از نور عشق

شد گلستان شوره زار هستی ام

عشق شد سرمایه ی سر مستی ام

کیستم من؟کیستم من؟کیستم؟

*****

عشوه کن، ناز نما، لب بگشا

جان من، عاشق گفتار تو ام

بر سر بستر من پا بگذار

من دلسوخته ، بیمار تو ام

عاشقی سر به گریبانم من

مستم و مرده ی دیدار تو ام

گر کشی یا بنوازی ای دوست

عاشقم، یار وفادار تو ام

هر که ببینم خریدار تو است

من خریدار خریدار تو ام

هیچ دانی که من زار گرفتار تو ام

با دل و جان سبب گرمی بازار تو ام

تار گیسوی تو آخر به کمندم افکند

من اسیر خم گیسوی تو و تار تو ام

عارفان پرده بیفکنده بر رخسار حبیب

من دیوانه گشاینده ی رخسار تو ام

روی بگشای به این پیر زپا افتاده

تا دم مرگ به جان، عاشق دیدار تو ام

*****

خدایا کسی را با کسی آشنا مگردان

گر، ما کنی جدا مگردان

یا که او با من نمیشد آشنا

یا نمی کردی مرا از او جدا

*****

اولش فکر نمی کردم دلم رو برده باشه

یا دلم گول چشماشو خورده باشه

اولش گفتم یه حس یا یه احترام ساده ست

اما بعد دیدم که عشقه آخه اندازه ش زیاده

*****

شربتی از لب لعلش نچشیدم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بست و به گردش نرسیدم و برفت

ضرب المثل

I saw a saw never saw.=من اره ای دیدم که هرگز نمی برید

can you can a can with a can?=آیا میتوانید در این کنسرو را با یک درباز کن باز کنید؟

It's reach for my blood.=این خون من را به جوش می آورد.

can you spring in the spring over a spring like a spring
؟=آیا میتوانید از روی چشمه در بهار بپرید مانند یک فنر؟


Absence makes the heart grow fonder=دوری و دوستی

Actions speak louder than words=به عمل کار بر آید،به سخندانی نیست.دوصد گفته چون نیم کردار نیست.


Armed to the teeth=تا دندان مسلح

All is not gold that glitters=
هر گردی گردو نیست


Butter late than never=چاپلوسی کسی رو کردن

Blue blood in his vein=
از اسب افتاده از اصل نیوفتاده


the apple of someone's eye=تخم چشم بودن،دردانه ی حسن کبابی،نور چشمی بودن

As busy as a bee= فرصت سر خاراندن نداشتن،سگ دو زدن

Better late than never= دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.

The bread-winner=زحمت کش خانواده بودن، نان آدر بودن


A bird in the hand is worth two in the bush.
A live dog is better than a dead lion.
=سرکه(سیلی) نقد به از حلوای نسیه است.

Book worm=خرخوان - اهل مطالعه.

Birds of a father flock together=کبوتر با کبوتر باز با باز

You can not get blood from a stone= خر لخت را که نمی شود پالانش را برداشت

Bite your tongue=زبانتو گاز بگیر-دهنتو آب بکش-جلوی زبانتو بگیر

A butter fingers=
بپا شصتت توی چشمت نره-دست و پا چلفتی

To be in two minds=
دو دل بودن-دو به شک بودن

The blind leading the blind=
کوری نگر که عصا کش کور دگر بود

A barking dog never bites=از آن نترس که های و هوی دارد از آن بترس که ....

Beauty is in the eye of the beholder=لیلی از دید مجنون قشنگ است-علف باید به دهان بزی ...

To be bald as an eagle=
یک مو برای درمان ندارد-کچل مادر زاد است

A clumsy excuse=
عذر بد تر از گناه

Creadit makes enemies, let's be friend=
حساب حسابه، کاکا برادر

Crocodile tears=
اشک تمساح ریختن

To be in cahoots with=
سر در یک آخور بودن-دست در یک کاسه بودن-پشت پرده با هم بودن

Count on someone or something=
روی کسی یا چیزی حساب کردن



افسوس
گاهی که می اندیشم تمامی تصاویر خاطره ها به یادم می آید و بغض گلویم را می فشارد و اشک در شبستان چشمانم حلقه می زند برای اینکه اشکانم بر روی گونه هایم نریزد تصویر آینه ام اندوه مرا نشنود آویز های سیاهم را بر روی صورتم می افکنم.

دوباره احساس میکنم آتشفشان قلبم که تا دقایقی پیش همچو یخی سرد بود دوباره فعال شده برای خالی کردن بار گناهم به کنار پنجره می روم و به امید اینکه تصویر تو را در رویای خویش بیابم پنجره را می گشایم.ولی افسوس که جز بوی خاک غم خورده از اشکانم و سردی عشقمان چیزی نیافتم.دلم می خواست فریاد کشم ولی افسوس که فریاد قلب من در گلویم خفه شده و کلبه ی عشق ما به ماتمکده تبدیل شده.

********************************************
در تاریخچه ی قلبم

همیشه این قلب همچو یخچالی سرد و پر برف است.گاه به صداقت شک میکنم وبه پاکی اشک ایمان نمی آورمولی این بار متفاوت از تمامی لحظه هاست تمامی لحظه های کودکی و دوران عشق دوران عشف من و تو که عمر کوتاهی همچون اقاقی ها داشت.رسم عشاق بین ما مثل رسم برگ و باد بود.عشق ما برگ زردی بر شاخسار کهن عشاق بود.در فصل خزان که نوای ما با نوای خش خش برگها یکی شده بود،باد آمد و برگ ها را از درخت مهربان دور کرد.یعنی عشق ما را تباه کرد و سر نوشت گره خورده ی ما را از هم جدا ساخت و من و تو را بر سر دو راهی زندگی قرار داد و تو مثل همیشه مرا با رویا و خاطره های خویش تنها گذاشتی و به سوی بیابان سر گشتگی رفتی و من افسوس روزهای خوش زندگیم را می خورم...

**************************************************
هنگامی که به چشمان تو نگریستم دیگر هیچ نفهمیدم دقایقی اینگونه گذشت، هردو به چشمان هم می نگریستیم تپش قلبمان یکی شده ،و زبانم توان گفتن را از دست داده بود. قلب هایمان را به یکدیگر یادگار دادیم و با یک سلام بهانه ی آشنایی را به وجود آوردیم. حس میکردم من و تو در قله ی عشق هستیم و بقیه حسرت ما را می خورند، ولی افسوس که زمان مثل باد از میان ما گذشت و با یک کلمه ی خداحافظ تو رفتی و در میان مه غم آلود محو گشتی و مرا با یک دنیا غم نتها گذاشتی ولی من منتظر دیدار دوباره هستم دیداری که بتوانیم عشق را درک کنیم
............

**************************************************
دلم برایت تنگ می شود ....در این روزهای خاکستری و ابری ....که نسیم خنک بر جانم می نشیند ...شوق می آورد و آرزو ...عشق می دمد و شور
...
برایت دلم تنگ می شود ....دستهایم دستهای تو را می خواهند ....تا آرام آرام از کنار هیاهوی این روزگار شلوغ عبور کنم ...گم شوم
....
چقدر دلم برای دلت تنگ می شود ....وقتی باران می بارد و من بدون چتر ...تنها ...تنها ..آرام ...تنم را بدست ابرهای سیاه می سپارم ...تا بر من ببارند ...شاید که درد را از جانم بشویند
...
چقدر دلم برای چشمهایت تنگ می شود ...وقتی چشمهایم را می بندم و در رویا ....به عمقشان خیره می شوم
...
چقدر دلم برای صدایت تنگ می شود ....وقتی که به خود می خوانیم ....چقدر دلم برایت تنگ می شود
....