باز آی...

باز آی و به کلبه دلت مرا مهمان کن

آغوش گشای و در برت مرا پنهان کن

باز آی و دگر باره مرا به خانه ی عشقت بر

دستان پر از مهر مرا بگیر و بوسه باران کن

باز آی و به گوش من تو نغمه ی عشق بخوان

در دام سیاه زلف خود مرا زندان کن

باز آی و به جان من، تو صبح امیدی باش

در آتش عشق روی خود مرا سوزان کن

باز آی و دگر باره مرا دوست بدار

با گرمی دست خود مرا درمان کن

<<مانا ابراهیمی>>

فاصله

در خیابان های پر پیچ زمان

دستهای مهربانت گم شده

در میان کوچه های فاصله

بوسه های جاودانت گم شده

بین دستان من و تو فاصله

همچو دیواری زسنگ خاره است

دیگرم آغوش پر مهر تو نیست

مرگ من از بهر دردم چاره است

من کنون تنها تر از تنهائیم

ساغر جانم ترک برداشته

هستیم بوی حقارت می دهد

دست غم در من علم افراشته

شمعدانی ها کنون پژمرده اند

زندگی از زنده بودن در گریز

دفترم روی زمین جا مانده است

عشق من با هستی من در ستیز

کاش می شد که بگریزم ز خود

آن نگاه عاشق از یادم رود

کاش می شد لبان تشنه ام

بوسه های آتشین یادش رود

لیک هرباری که می بینم تو را

می شوم عاشق تر و دیوانه تر

تو از این عاشق کشی خرسند و شاد

خنده هایت هر زمان مستانه تر

<<مانا ابراهیمی>>

دیریست...

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد

سوی من وحشی صفت عقل رمیده

آهو روشی کبک خرامی نفرستاد

دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست

وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد

فریاد که آن ساقی شکر لب سر مست

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

چندان که زدم لاف کرامات و مقامات

هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد

حافظ بادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد

حافظ


یکی بود یکی نبود...

یکی بود یکی نبود...

زیر این طاق کبود یکی بود،یکی نبود

مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود

اون اسیر یه قفس

شب و روزش بی نفس همه ی آرزوهاش پر کشیدن بود و بس

تا یه روز یه شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت

چشمش افتاد به قفس دل اون بد جوری سوخت

زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید

تو چشم مرغ اسیر غم دل تنگی رو دید

دیگه طاقت نیورد ،رفت توی قفس نشست

تا که از حرفهای مرغ شاپرک دلش شکست

شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم

بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم

یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد

بارون از چشمای مرغ روی گونش جاری شد

شاپرک دلش گرفت وقتی اشک  اون رو دید

با خودش یه عهدی بست،نفس سردی کشید

دیگه بعد از اون قفس،رنگ تنهایی نداشت

توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمیذاشت

تا یه روز یه باد سرد میونه قفس وزید

آسمون سرخابی شد سوز برف از راه رسید

شاپرک یخ زد و یخ

مرد و موندگار نشد

چشاشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد

مرغ عشق شاپرکو به دست خدا سپرد

نگاهش به آسموووووووووون تا که دق کردشو مرد...!

شکلات

با یک شکلات شروع شد.من یک شکلات گذاشتم توی دستش. او یک شکلات گذاشت توی دستم. من بچه بودم، اون هم بچه بود.سرم را بالا کردم ، سرش را بالا آورد. دید که مرا میشناسد. خندیدیم.
گفت : دوستیم؟
گفتم: دوست دوست
گفت: تا کجا؟
گفتم: دوستی که تا ندارد
گفت: تا مرگ
خندیدم و گفتم: من که گفتم تا ندارد
گفت: باشه تا پس از مرگ
گفتم: نه نه نه تا ندارد
گفت: قبول تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ، باز هم با هم دوستیم ، تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا که باشد من و تو با هم دوستیم
گفتم: باشه تو تا هر کجا که دلت می خواهد برایش تا بگذار، اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا آن دنیا اما من اصلا تا نمی گذارم

نگاهم کرد، نگاهش کردم.باور نمی کرد، می دانستم.او می خواست دوستیمان حتما تا داشته باشد، دوستی بدون تا را نمی فهمید....

گفت: بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم
گفتم: باشه تو بگذار
گفت: شکلات. هر بار کههمدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من. باشه؟
گفتم: باشه

هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش،او هم یک شکلات توی دست من. باز همدیگر را نگاه می کردیم یعنی که دوستیم. من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تند تند آن را می مکیدم.

میگفت: شکمو! تو دوست شکمویی هستی!
و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ
میگفتم: بخورش
میگفت: تمام می شود می خواهم تمام نشود برای همیشه بماند

صندوقش پر از شکلات شده بود . هیچ کرامش را نمی خورد. من همش رو خورده بودم.

گفتم: اگر یک روز شکلات هایت را مورچه بخورند یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی ؟
گفت: مواظبشان هستم.

میگفت: میخواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم
و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم و میگفتم: نه نه نه تا ندارد، دوستی که تا ندارد.

یک سال، دوسال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بیست سال شده است. او بزرگ شده، من بزرگ شده ام. من همه ی شکلات ها را خورده ام، او همه ی شکلات ها را نگه داشته است. او آمده است تا امشب خداحافظی کند. می خواهد برود. برود آن دور دور ها

میگوید: میروم اما زود بر می گردم

میدانم می رود و بر نمی گردد . یادش رفت شکلات به من بدهد ، من یادم نرفت . یک شکلات گذاشتم کف دستش

گفتم: این برای خوردن

یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش : این هم آخرین شکلات برای صندوقچه کوچکت.

یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش. هر دو را خورد ، خندیدم می دانستم دوستی من تا ندارد، می دانستم دوستی او تا دارد، مثل همیشه! خوب شد همه ی شکلات هایم را خوردم . اما او هیچ کدامش را نخورد . حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد؟؟؟

عشق و دیوانگی


خیلی وقت پیشا،وقتی هنوز پای آدمیزاد به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها یه روز خسته تر از همیشه دور هم جمع شدند. یهو ذکاوت ایستاد و گفت: بیاین بازی کنیم، آهان مثلا قایم بشیم و یکی پیدامون کنه.
همه با این پیشنهاد موافقت کردند. دیوانگی فورا فریاد زد من چشم میذارم . از اونجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگرده ، همه قبول کردند اون چشم بذاره و دنبال بقیه بگرده. دیوانگی رفت جلوی یک درخت ، چشماشو بست و شروع کرد به شمردن ۱...۲...۳...۴... و همه رفتند تا جایی قایم بشن.
لطافت خودش رو به شاخ ماه آویزون کرد. خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد. اصالت در میان ابر ها پنهان شد. هوس به مرکز زمین رفت. دروغ گفت من زیر یه سنگ قایم می شم ولی رفت ته ته دریا. طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود قایم شد و بقیه هر کدوم یه جایی قایم شدن.
دیوانگی هنوز هم مشغول شمردن بود ۷۸...۷۹...۸۰ ...همه قایم شده بودند اما طفلکی عشق هنوز مردد بود و نمی تونست تصمیم بگیره و خوب تعجبی هم نداره همه می دونیم پنهان کردن عشق سخته... در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید ۹۵...۹۶...۹۷...۹۸... وقتی دیوانگی شمارش رو تموم کرد ، عشق یهو پرید و داخل بوته ی رز قایم شد.
دیوانگی فریاد زد من دارم میام و اولین نفری که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی، تنبلیش شده بود بره جایی قایم بشه. بعد هم لطافت رو پیدا کرد که به شاخ ماه آویزون بود... دروغ ته دریا، هوس در مرکز زمین و بالاخره همه رو پیدا کرد به جز عشق...
حسادت همش به دیوانگی می گفت تو باید عشق رو پیدا کنی، اون زیر بوته ی رز نشسته. دیوانگی شاخه ی یه درخت بیچاره رو کند و با شدت و هیجان اون رو فرو کرد توی بوته ی رز و همینطور ادامه داد تا وقتی صدای ناله شنید. عشق از پشت بوته اومد بیرون . با دستاش صورتش رو پوشونده بود و از بین انگشتاش قطره های خون چکه می کرد . شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و اون دیگه حالا کور شده بود . دیوانگی وقتی دید چه کاری کرده دادی کشید و گفت وای وای من چی کار کردم؟ حالا من چطوری میتونم تو رو خوب کنم؟
عشق جواب داد تو نمیتونی برای چشمای من کاری کنی اگر می خواهی به من کمک کنی ، راهنمای من شو....

و اینگونه است که عشق کور است و دیوانگی همواره کنار اوست

امین میلانی فر

نمیدانم

شاید در کوچه پس کوچه های مهربانی
در خیابان تنهایی
هنگام عبور از گلفروشی بتوانم
نگاهت را پیدا کنم
نمی دانم...
شاید در میان آلبوم های عکس
یا در میان لانه پرندگان
یا در نگاه معصومانه ی گنجشک بتوانم
تو را پیدا کنم
نمی دانم...
شاید در کوچه ی بهار
هنگام تماشای پاییز
وقت عبور پرستو بتوانم
عشقم را تماشا کنم
نمی دانم...
شاید هنوز هم در خیال خود بتوانم تو را با دسته گلی زیبا
در کنار گل شمعدانی
در آغوش مهربانی
با یک سبد لبخند
پیدا کنم.
پیدایت کنم و بگویم دوستت دارم
تا آخر عمر....


 

زندگی زیباست کو چشمی که زیبائی بیند؟

کو دل آگاهی که در هستی دل آرائی بیند؟

آری! زندگی زیباست اگر ما بخواهیم و عشق در همین نزدیکی هاست و در همسایگی دلهای ما خانه دارد....

آری....با عشق واژه ها رنگ دیگری پیدا می کنند.

هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

عاشقت بودم نخستین عشق من

خانه ی سرد دلم گرم از تو بود

تو گلی بودی به گلدان دلم

برجدار سینه ام نام تو بود

خواب دیگر ز چشمم رفته بود

ذهن من بر خواب فائق گشته بود

آسمان هم همچو من بیدار بود

گویی او هم بر تو عاشق گشته بود

خیال تو

آسمان همچو صفحه ی دل من

روشن از جلوه های مهتابست

امشب ار خواب گریزانم

که خیال تو خوش تر از خوابست

...

خیره بر سایه های وحشی بید

میخزم در سکوت بستر خویش

باز دنبال نغمه ای دلخواه

می نهم سر به روی دفتر خویش

...

تن صدها ترانه میرقصد

در بلوز ظریف آوایم

لذتی ناشناس و رویا رنگ

میدود همچو خون برگهایم

...

آه...گوئی ز دخمه ی دل من

روح شبگرد مه گذر کرده

یا نسیمی در این ره متروک

دامن از عطر یاس تر کرده

...

بر لبم شعله های بوسه ی تو

میشکفد چو لاله گرم نیاز

در خیالم ستاره ای پر نور

میدرخشد میان هاله ی راز

...

ناشناسی درون سنیه ی من

پنجه بر چنگ و رود میساید

همراه نغمه های موزونش

گوئی بوی عید می آید

...

آه...باور نمی کنم که مرا

با تو پیوستنی چنین باشد

نگه آن دو چشم شور افکن

سوی من گرم و دلنشین باشد

...

بی گمان زآن جهان رویائی

زهره بر من فکنده دیده ی عشق

می نویسم بروی دفتر خویش

جاودان باشی ، ای سپیده عشق

مهربانی ممنوع!

مهربانی ممنوع!

دست سوزنده مشتاقت را،در نهانخانه جیبت بگذار

تا که پابند نباشی به کسی دست دهی

خارهایی هستند

سرپنجه دوست

با سر انگشتانت می جنگند

دوستی مسخره است

مهربانی ممنوع !

وتو ...ای دوست ترین !

در نهانخانه جیبت بگذار،دست سوزنده مشتاقت را

من و تو باید از سلسله بایدها

با زبان دگران

لحظه هامان راتقسیم کنیم

و نگوییم که بازیگریک قصه نامعتبریم

کاش می دانستیم

که نباید حس کرد

که نباید دل بست

در جهانی که پر از همهمه آدمهاست

من گرفتارترین تنهایم

تو گرفتارترین...

دل مابسته دلبستگی است

قصه ماندن ما...

طرح یک خستگی است...