بی وفا

روزگاری او چو مه ،همتا نداشت
شام تاریکم ز او پر نور بود
سینه ام از یاد عشقش پر تپش
جان من از کین و نفرت دور بود

بوم قلبم پر ز نقشش گشته بود
خانه ی ذهنم جز او مهمان نداشت
عقل من زندانی احساس بود
عشق او در خاک قلبم ریشه داشت

گرچه او با عشق من بیگانه بود
هر چه بود اورا به جان میخواستم
با خیالش ماجرا ها داشتم
غصه را از جان خود میکاستم

لیک او بی وفائی کرد و رفت
غنچه ی شاد خیالم را فسرد
سنگ هجران زد ،به جام عشق من
قلب من از سردی دستش بمرد...

او برفت و مهلت عشقم نداد
کرد روی جفا کاران سپید
عشق من بر لذتی آنی فروخت
آفتاب کینه بر جانم دمید

کینه اکنون بر دلم حاکم شده
من گریزانم ز نام هر چه مرد
شعر هایم پر ز نفرت گشته اند
خانه عشقم کنون سرد است،سرد...
<<مانا ابراهیمی>>


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد