...

چه بی رنگ شب من

بد آهنگ شب من

نگاهی آشنا نیست

چه دل تنگ شب من

 

هوا سنگین، تن زخمی ، شب سرد

سکوت شب پر از لالایی درد

تو رفتی و من از دنیا بریدم

به کنج سایه های شب خزیدم

 

چه بی رنگ شب من

بد آهنگ شب من

نگاهی آشنا نیست

چه دل تنگ شب من

 

برام هر گوشه از تو یادی داره

تو ذهنم از تو صدها یادگاره

از اون روزای خوب آشنایی

چه موند با من به جز درد جدایی

 

چه بی رنگ شب من

بد آهنگ شب من

صدایی آشنا نیست

چه دل تنگ شب من

 

من و تو با پای خسته،سوی روشنی دویدیم

بی دریغ از کوشش ما که به آخر نرسیدیم

 

منو با دلواپسی هام توی نیمه راه گذاشتی

مثل اون شب زده افسوس دیگه احساسی نداشتی

 

بذار تا از دو چشمام اشک بباره

شکست من برات فرقی نداره

 

این گناه توست که بر این حال و روزی

بسوز ای دل سزاواری بسوزی

چه بی رنگ شب من

 

بد آهنگ شب من

نگاهی آشنا نیست

چه دل تنگ شب من

 

 

 

* عشق مثل یه گنجشک می مونه، اگه محکم بگیریش می میره! اگه شل بگیریش، می پره! پس سعی کن یه طوری بگیریش که آروم توی دستات خوابش ببره!!

 

* دو تا آدم برفی دو طرف رودخونه عاشق هم شدند. اونا از عشق هم آب شدند تا یه شاید یه جایی وسط رودخونه به هم برسند...

 

* اگر کتاب زندگی چاپ دوم داشت، هرگز نمی گذاشتم این همه غلط تکرار شود...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ب.ظ http://doxy.blogsky.com

صلام.!
اگر دست من بود...هرگز نمیگذاشتم کتاب زندگیم چاپ بشه...!!

محسن سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1385 ساعت 06:32 ب.ظ http://www.asirkavir2.blogsky.com

سلام

پیرمردی لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتو بوس نشسته بود
دختری جوان، روبه روی اوچشم ازگلها بر نمی داشت
. . وقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت
می‌دانم از این گلها خوشت امده
. .(( گمانم او هم خوشحال می‌شود))به زنم می‌گویم که دادم‌شان به تو
دختر جوان دسته گل را گرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله‌های اتوبوس پایین می‌رفت و وارد قبرستان کوچک شهر می‌شد.

به منم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد