یکی بود یکی نبود...
زیر این طاق کبود یکی بود،یکی نبود
مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود
اون اسیر یه قفس
شب و روزش بی نفس همه ی آرزوهاش پر کشیدن بود و بس
تا یه روز یه شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت
چشمش افتاد به قفس دل اون بد جوری سوخت
زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید
تو چشم مرغ اسیر غم دل تنگی رو دید
دیگه طاقت نیورد ،رفت توی قفس نشست
تا که از حرفهای مرغ شاپرک دلش شکست
شاپرک گفت که بیا تا با هم پر بکشیم
بریم تا اون بالاها سوار ابرا بشیم
یه دفعه مرغ اسیر نگاهش بهاری شد
بارون از چشمای مرغ روی گونش جاری شد
شاپرک دلش گرفت وقتی اشک اون رو دید
با خودش یه عهدی بست،نفس سردی کشید
دیگه بعد از اون قفس،رنگ تنهایی نداشت
توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمیذاشت
تا یه روز یه باد سرد میونه قفس وزید
آسمون سرخابی شد سوز برف از راه رسید
شاپرک یخ زد و یخ
مرد و موندگار نشد
چشاشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد
مرغ عشق شاپرکو به دست خدا سپرد
نگاهش به آسموووووووووون تا که دق کردشو مرد...!
خیلی وقت پیشا،وقتی هنوز پای آدمیزاد به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها یه روز خسته تر از همیشه دور هم جمع شدند. یهو ذکاوت ایستاد و گفت: بیاین بازی کنیم، آهان مثلا قایم بشیم و یکی پیدامون کنه.
همه با این پیشنهاد موافقت کردند. دیوانگی فورا فریاد زد من چشم میذارم . از اونجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگرده ، همه قبول کردند اون چشم بذاره و دنبال بقیه بگرده. دیوانگی رفت جلوی یک درخت ، چشماشو بست و شروع کرد به شمردن ۱...۲...۳...۴... و همه رفتند تا جایی قایم بشن.
لطافت خودش رو به شاخ ماه آویزون کرد. خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد. اصالت در میان ابر ها پنهان شد. هوس به مرکز زمین رفت. دروغ گفت من زیر یه سنگ قایم می شم ولی رفت ته ته دریا. طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود قایم شد و بقیه هر کدوم یه جایی قایم شدن.
دیوانگی هنوز هم مشغول شمردن بود ۷۸...۷۹...۸۰ ...همه قایم شده بودند اما طفلکی عشق هنوز مردد بود و نمی تونست تصمیم بگیره و خوب تعجبی هم نداره همه می دونیم پنهان کردن عشق سخته... در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید ۹۵...۹۶...۹۷...۹۸... وقتی دیوانگی شمارش رو تموم کرد ، عشق یهو پرید و داخل بوته ی رز قایم شد.
دیوانگی فریاد زد من دارم میام و اولین نفری که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلی، تنبلیش شده بود بره جایی قایم بشه. بعد هم لطافت رو پیدا کرد که به شاخ ماه آویزون بود... دروغ ته دریا، هوس در مرکز زمین و بالاخره همه رو پیدا کرد به جز عشق...
حسادت همش به دیوانگی می گفت تو باید عشق رو پیدا کنی، اون زیر بوته ی رز نشسته. دیوانگی شاخه ی یه درخت بیچاره رو کند و با شدت و هیجان اون رو فرو کرد توی بوته ی رز و همینطور ادامه داد تا وقتی صدای ناله شنید. عشق از پشت بوته اومد بیرون . با دستاش صورتش رو پوشونده بود و از بین انگشتاش قطره های خون چکه می کرد . شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و اون دیگه حالا کور شده بود . دیوانگی وقتی دید چه کاری کرده دادی کشید و گفت وای وای من چی کار کردم؟ حالا من چطوری میتونم تو رو خوب کنم؟
عشق جواب داد تو نمیتونی برای چشمای من کاری کنی اگر می خواهی به من کمک کنی ، راهنمای من شو....
و اینگونه است که عشق کور است و دیوانگی همواره کنار اوست
امین میلانی فر
شاید در کوچه پس کوچه های مهربانی
در خیابان تنهایی
هنگام عبور از گلفروشی بتوانم
نگاهت را پیدا کنم
نمی دانم...
شاید در میان آلبوم های عکس
یا در میان لانه پرندگان
یا در نگاه معصومانه ی گنجشک بتوانم
تو را پیدا کنم
نمی دانم...
شاید در کوچه ی بهار
هنگام تماشای پاییز
وقت عبور پرستو بتوانم
عشقم را تماشا کنم
نمی دانم...
شاید هنوز هم در خیال خود بتوانم تو را با دسته گلی زیبا
در کنار گل شمعدانی
در آغوش مهربانی
با یک سبد لبخند
پیدا کنم.
پیدایت کنم و بگویم دوستت دارم
تا آخر عمر....