مهربانی ممنوع!
دست سوزنده مشتاقت را،در نهانخانه جیبت بگذار
تا که پابند نباشی به کسی دست دهی
خارهایی هستند
سرپنجه دوست
با سر انگشتانت می جنگند
دوستی مسخره است
مهربانی ممنوع !
وتو ...ای دوست ترین !
در نهانخانه جیبت بگذار،دست سوزنده مشتاقت را
من و تو باید از سلسله بایدها
با زبان دگران
لحظه هامان راتقسیم کنیم
و نگوییم که بازیگریک قصه نامعتبریم
کاش می دانستیم
که نباید حس کرد
که نباید دل بست
در جهانی که پر از همهمه آدمهاست
من گرفتارترین تنهایم
تو گرفتارترین...
دل مابسته دلبستگی است
قصه ماندن ما...
طرح یک خستگی است...