افسوس
گاهی که می اندیشم تمامی تصاویر خاطره ها به یادم می آید و بغض گلویم را می فشارد و اشک در شبستان چشمانم حلقه می زند برای اینکه اشکانم بر روی گونه هایم نریزد تصویر آینه ام اندوه مرا نشنود آویز های سیاهم را بر روی صورتم می افکنم.

دوباره احساس میکنم آتشفشان قلبم که تا دقایقی پیش همچو یخی سرد بود دوباره فعال شده برای خالی کردن بار گناهم به کنار پنجره می روم و به امید اینکه تصویر تو را در رویای خویش بیابم پنجره را می گشایم.ولی افسوس که جز بوی خاک غم خورده از اشکانم و سردی عشقمان چیزی نیافتم.دلم می خواست فریاد کشم ولی افسوس که فریاد قلب من در گلویم خفه شده و کلبه ی عشق ما به ماتمکده تبدیل شده.

********************************************
در تاریخچه ی قلبم

همیشه این قلب همچو یخچالی سرد و پر برف است.گاه به صداقت شک میکنم وبه پاکی اشک ایمان نمی آورمولی این بار متفاوت از تمامی لحظه هاست تمامی لحظه های کودکی و دوران عشق دوران عشف من و تو که عمر کوتاهی همچون اقاقی ها داشت.رسم عشاق بین ما مثل رسم برگ و باد بود.عشق ما برگ زردی بر شاخسار کهن عشاق بود.در فصل خزان که نوای ما با نوای خش خش برگها یکی شده بود،باد آمد و برگ ها را از درخت مهربان دور کرد.یعنی عشق ما را تباه کرد و سر نوشت گره خورده ی ما را از هم جدا ساخت و من و تو را بر سر دو راهی زندگی قرار داد و تو مثل همیشه مرا با رویا و خاطره های خویش تنها گذاشتی و به سوی بیابان سر گشتگی رفتی و من افسوس روزهای خوش زندگیم را می خورم...

**************************************************
هنگامی که به چشمان تو نگریستم دیگر هیچ نفهمیدم دقایقی اینگونه گذشت، هردو به چشمان هم می نگریستیم تپش قلبمان یکی شده ،و زبانم توان گفتن را از دست داده بود. قلب هایمان را به یکدیگر یادگار دادیم و با یک سلام بهانه ی آشنایی را به وجود آوردیم. حس میکردم من و تو در قله ی عشق هستیم و بقیه حسرت ما را می خورند، ولی افسوس که زمان مثل باد از میان ما گذشت و با یک کلمه ی خداحافظ تو رفتی و در میان مه غم آلود محو گشتی و مرا با یک دنیا غم نتها گذاشتی ولی من منتظر دیدار دوباره هستم دیداری که بتوانیم عشق را درک کنیم
............

**************************************************
دلم برایت تنگ می شود ....در این روزهای خاکستری و ابری ....که نسیم خنک بر جانم می نشیند ...شوق می آورد و آرزو ...عشق می دمد و شور
...
برایت دلم تنگ می شود ....دستهایم دستهای تو را می خواهند ....تا آرام آرام از کنار هیاهوی این روزگار شلوغ عبور کنم ...گم شوم
....
چقدر دلم برای دلت تنگ می شود ....وقتی باران می بارد و من بدون چتر ...تنها ...تنها ..آرام ...تنم را بدست ابرهای سیاه می سپارم ...تا بر من ببارند ...شاید که درد را از جانم بشویند
...
چقدر دلم برای چشمهایت تنگ می شود ...وقتی چشمهایم را می بندم و در رویا ....به عمقشان خیره می شوم
...
چقدر دلم برای صدایت تنگ می شود ....وقتی که به خود می خوانیم ....چقدر دلم برایت تنگ می شود
....



 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد