-
صفر
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 14:38
به نقطه ی پوچی رسیدم. به صفر مطلق. به بی هدفیه کامل... 19 سال زندگی، آخرش چی؟ تا همین الانشم هم که بخوام حساب کنم بیخودی بوده. چی رو تونستم عوض کنم؟ حتی نتونستم و نمی تونم به زندگیم مسیر بدم... همه چیز رو برم معلوم کردند، همیشه با زور انداختنم توی راهی که خودشون خواستند... پس من چیم؟ مگه موجودی به نام انسان نیستم؟؟؟...
-
هیچی!!
یکشنبه 23 مهرماه سال 1385 14:54
از اینکه حذفش کردم پشیمون شدم خوشبختانه وقتی برگردوندمش تقریبا همه ی نوشته هام هم باهاش برگشت دیگه سعی میکنم زود تصمیم نگیرم همه چیز به همین راحتی برگشت پذیر نیست مثل ID هام
-
یه مزرعه ی کوچیک
چهارشنبه 6 مهرماه سال 1384 15:43
از بد روزگار دوتا بذر ، یکی مال گل مریم و یکی مال گل رز افتاد تو دلم. نذاشتم کسی آبش بده جفتشون موندن توی انبار دلم آخه جایی برای اونا نبود و توی مزرعه ی دلم پر از گل های رز سرخ بود و یه باغبون مهربون داشت که هر روز بهشون آب میداد و نمی ذاشت پژمرده بشند ولی من نامهربون اینقدر باغبونمو اذیت کردم که باهام قهر کرد و رفت....
-
...
جمعه 11 شهریورماه سال 1384 14:17
وقتی دستام خالی باشه وقتی باشم عاشق تو غیر دل چیزی ندارم که بدونم لایق توست دلم رو از مال دنیا به تو هدیه داده بودم با تموم بی پناهیم به تو تکیه داده بودم هر بلایی سرم اومد همه زجری که کشیدم همه رو به جون خریدم ولی از تو نبریدم هر جا بودم با تو بودم هر جا رفتم تو رو دیدم تو سبک شدن تو رویا همه جا به تو رسیدم اگه...
-
...
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 15:13
ای همه بخشایش به دستم نیرو بر جانم نور بر طبعم قدرت، به زبانم گویندگی و به نوشته ام پایندگی و تابندگی روزی که به اقیانوس وجودت روی آوردم و به سرزمین عشقت پا گذاشتم پی بردم که اولین و آخرین حرفم به تو سلام است . امروز آسمان آبی است اما دل گرفته است امروز پرنده ها می خوانند اما آهسته امروز محبت زیباست اما کم رنگ امروز...
-
دو خط موازی
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 15:12
یه روز یه معلم ۲تا خط موازی میکشه رو تخته. این خط به اون یکی نگاه میکنه یه دفعه یه احساسی بهش دست میده بهش میگه: ما چقدر شبیه به همیم . اون یکی خط هم میگه آره . میگه: به نظر تو ما میتونیم با هم زندگی خوبی داشته باشیم؟ اون یکی خط میگه: بله باز اون یکی میگه: به نظر تو ما به هم میرسیم؟ اون یکی خط میگه: نمیدونم در همین...
-
...
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 15:11
یا رب به خدائی خدائیت و آن گه به جمال کبریائیت از چشمه ی عشق گشته ام دور این پرده مکن ز چشم من دور گویند که خود ز عشق واکن لیلی طلبی ز دل رها کن گویند ز عشق کن جدایی این نیست طریق آشنایی من قوت از عشق می پذیرم گر میرد عشق،من بمیرم گرچه ز شراب عشق مستم عاشق تر از این کنم که هستم یا رب تو مرا به روی لیلی هر لحظه بده...
-
اگر عشق نیود
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 15:10
از غم خبری نبود اگر عشق نبود دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود بی رنگ تر از نقطه موهومی بود این دایره کبود اگر عشق نبود ار آیینه ها غبار خاموشی را عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود در سینه ی هر سنگ در تپش است از این همه دل چه سود اگر عشق نبود بی عشق دلم جز همی کور نبود دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود از دست تو در این همه...
-
هرچه بیشتر
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 15:09
هرچه بینا چشم،رنج آشنایی بیشتر هرچه سوزان عشق،درد بی وفایی بیشتر ... هرچه جانکاهیده تر،نزدیکتر پایان عمر هرچه دل رنجیده تر،سوز جدایی بیشتر ... هرچه صاحبدل فزون،برگشته اقبالی فزون هرچه سر آزاده تر،افتاده پایی بیشتر ... هرچه رنجیده تر،زندان هستی تنگ تر هرچه تن شایسته تر،شوق رهایی بیشتر ... هرچه دانش بیشتر،وامانده تر در...
-
بهترین دوست
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 15:08
بهترین دوست اون دوستیه که بتونی باهاش رو یه سکو ساکت بشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس کنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی. ما واقعا تا چیزی رو از دست ندیم قدرش رو نمیدونیم ولی در عین حال تا وفتی چیزی رو دوباره بدست نیاریم نمیدونیم چی رو از دست دادیم. اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که اون هم این...
-
زیر باران
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1384 15:07
از دریچه با دل خسته،لب بسته،نگاه سرد میکنم از چشم خواب آلود ی خود صبحدم بیرون نگاهی در مه آلوده هوای خیس غم آور پاره پاره رشته های نقره در تسبیح گوهر ... در اجاق باد،آن افسرده دل آذر که اندک اندک برگ های بیشه های سبز را بی شعله می سوزد ... من در اینجا مانده ام خاموش بر جا ایستاده سرد وز دو چشم خسته اشک یاءس می ریزم به...
-
یک نامه
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 15:10
علاقه و محبت شدیدی را که سابقا به تو ابراز می کردم دروغ بی اساسی بود که در حقیقت نفرت من نسبت به تو روز به روز شدیدتر می شود و هر چه بیشتر تو را می شناسم به دورویی تو بیشتر پی میبرم این احساس تو در قلب من جای میگیرد که بالاخره باید از هم جدا شویم و دیگر به هیچ وجه حاضر نیستم روزی دوست و رفیق و همراه تو باشم اگر عمر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 15:09
با غروب این دل گرفته مرا می رساند به دامن دریا میروم گوش می دهم به سکوت چه شگفت است این همیشه صدا لحظه هایی که در فلق گم شد با شفق باز میشود پیدا چه غروری!چه سر شکن سنگی موج کوب است یا خیال شما دل خورشید هم به حالم سوخت سرخ تر از همیشه گفت:بیا می شود اینجا نباشم اینک آه بی تو موج نمی برد زین جا راستی که شبی نباشم من...
-
یا علی
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 15:08
زلیلایی شنیدم یا علی گفت به مجنونی رسیدم یا علی گفت مگر این وادی دارالجنون است که هر دیوانه دیدم یا علی گفت یقین پروردگار آفرینش به موجودات عالم یا علی گفت نسیمی غنچه ای را شست و شو داد گل از این لطف شبنم یا علی گفت چمن با ریزش باران رحمت دعایی کرد و نم نم یا علی گفت تمام شاخه های بید مجنون برخاک افتاد و خم شد یا علی...
-
چند شعر
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 15:07
و من تنها ترین میان دره و صحرا و من ساکت شدم باران ببین حرفی نمی گویم ببین دریا تلاطم کرد سخن ها را چه کامل کرد و من دیدم دریا را که می گوید درد هایش به او گفتم که ای آرام جانم سخن گفتی و این درد تو بود این چنین سنگین و دریا بی خیال از من سخن می گفت و دریا می خروشید سکوتش را به ساحل می خروشید در آن هنگام باران نم نم...
-
خیلی دیر
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 15:06
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگ دل این زودتر میخواستی چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار این...
-
بی وفا
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 15:05
روزگاری او چو مه ،همتا نداشت شام تاریکم ز او پر نور بود سینه ام از یاد عشقش پر تپش جان من از کین و نفرت دور بود بوم قلبم پر ز نقشش گشته بود خانه ی ذهنم جز او مهمان نداشت عقل من زندانی احساس بود عشق او در خاک قلبم ریشه داشت گرچه او با عشق من بیگانه بود هر چه بود اورا به جان میخواستم با خیالش ماجرا ها داشتم غصه را از...
-
مردان
سهشنبه 8 شهریورماه سال 1384 15:04
مرد زندگی مرد مملو از ناراحتی ها و وسوسه هاست. بی آنکه بخواهد قدم به این دنیا می گذارد و بی آنکه بخواهد از این جهان رخت بر می بندد و این سفر بینهایت ناهموار و سخت است. زمانی که خردسال است دختران بزرگ بر او بوسه میزنند ولی هنگامی که بزرگ میشود دختران کوچک او را میبوسند. اگر محبت کند نمونه ای از سستی است(زن ذلیل) اگر به...
-
رویای بچه گانه
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 19:21
تا دیروز فکر می کردم یه دست مهربونی هست که وقتی گریه می کنم اشکامو پاک کنه تا دیروز فکر می کردم یه دل داغی هست که وقتی دلم داره سرد میشه دوباره داغش کنه تا دیروز فکر می کردم یه مغز عاقلی هست که وقتی دیگه مغزم کار نمی کنه کمکش کنه تا دیروز فکر می کردم یه گوش شنوایی هست که می تونم همه ی احساسمو براش بگم تا دیروز فکر می...
-
دیوانه
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 19:21
من دیوانه به تو گفتم که مریضم ! و تو در یک شب تاریک بمن گفتی که دیوانگی مرض نیست ! و من با این تصور دیوانه تر شدم تا دیوانه تر بودن من باعث شادی بیشتر تو شود و تو اندوهگین در یک روز قشنگ پاییزی در حالیکه آفتاب بر تمام وجودم حکمفرمایی می کرد بمن گفتی:"دور شو ای دیوانه ". ومن دانستم که بر نادانی تو در شب تاریک می توانم...
-
باز آی...
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 19:20
باز آی و به کلبه دلت مرا مهمان کن آغوش گشای و در برت مرا پنهان کن باز آی و دگر باره مرا به خانه ی عشقت بر دستان پر از مهر مرا بگیر و بوسه باران کن باز آی و به گوش من تو نغمه ی عشق بخوان در دام سیاه زلف خود مرا زندان کن باز آی و به جان من، تو صبح امیدی باش در آتش عشق روی خود مرا سوزان کن باز آی و دگر باره مرا دوست بدار...
-
فاصله
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 19:19
در خیابان های پر پیچ زمان دستهای مهربانت گم شده در میان کوچه های فاصله بوسه های جاودانت گم شده بین دستان من و تو فاصله همچو دیواری زسنگ خاره است دیگرم آغوش پر مهر تو نیست مرگ من از بهر دردم چاره است من کنون تنها تر از تنهائیم ساغر جانم ترک برداشته هستیم بوی حقارت می دهد دست غم در من علم افراشته شمعدانی ها کنون پژمرده...
-
دیریست...
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 19:18
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد سوی من وحشی صفت عقل رمیده آهو روشی کبک خرامی نفرستاد دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد فریاد که آن ساقی شکر لب سر مست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد چندان که زدم لاف...
-
یکی بود یکی نبود...
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 19:16
یکی بود یکی نبود... زیر این طاق کبود یکی بود،یکی نبود مرغ عشقی خسته بود که دلش شکسته بود اون اسیر یه قفس شب و روزش بی نفس همه ی آرزوهاش پر کشیدن بود و بس تا یه روز یه شاپرک نگاشو گوشه ای دوخت چشمش افتاد به قفس دل اون بد جوری سوخت زود پرید روی درخت تو قفس سرک کشید تو چشم مرغ اسیر غم دل تنگی رو دید دیگه طاقت نیورد ،رفت...
-
شکلات
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 18:52
با یک شکلات شروع شد.من یک شکلات گذاشتم توی دستش. او یک شکلات گذاشت توی دستم. من بچه بودم، اون هم بچه بود.سرم را بالا کردم ، سرش را بالا آورد. دید که مرا میشناسد. خندیدیم. گفت : دوستیم؟ گفتم: دوست دوست گفت: تا کجا؟ گفتم: دوستی که تا ندارد گفت: تا مرگ خندیدم و گفتم: من که گفتم تا ندارد گفت: باشه تا پس از مرگ گفتم: نه نه...
-
عشق و دیوانگی
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 18:51
خیلی وقت پیشا،وقتی هنوز پای آدمیزاد به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها یه روز خسته تر از همیشه دور هم جمع شدند. یهو ذکاوت ایستاد و گفت: بیاین بازی کنیم، آهان مثلا قایم بشیم و یکی پیدامون کنه. همه با این پیشنهاد موافقت کردند. دیوانگی فورا فریاد زد من چشم میذارم . از اونجایی که هیچ کس نمی خواست دنبال دیوانگی بگرده...
-
نمیدانم
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1384 18:50
شاید در کوچه پس کوچه های مهربانی در خیابان تنهایی هنگام عبور از گلفروشی بتوانم نگاهت را پیدا کنم نمی دانم... شاید در میان آلبوم های عکس یا در میان لانه پرندگان یا در نگاه معصومانه ی گنجشک بتوانم تو را پیدا کنم نمی دانم... شاید در کوچه ی بهار هنگام تماشای پاییز وقت عبور پرستو بتوانم عشقم را تماشا کنم نمی دانم... شاید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 مردادماه سال 1384 15:55
زندگی زیباست کو چشمی که زیبائی بیند؟ کو دل آگاهی که در هستی دل آرائی بیند؟ آری! زندگی زیباست اگر ما بخواهیم و عشق در همین نزدیکی هاست و در همسایگی دلهای ما خانه دارد.... آری....با عشق واژه ها رنگ دیگری پیدا می کنند. هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریده عالم دوام ما عاشقت بودم نخستین عشق من خانه ی سرد...
-
خیال تو
شنبه 15 مردادماه سال 1384 15:50
آسمان همچو صفحه ی دل من روشن از جلوه های مهتابست امشب ار خواب گریزانم که خیال تو خوش تر از خوابست ... خیره بر سایه های وحشی بید میخزم در سکوت بستر خویش باز دنبال نغمه ای دلخواه می نهم سر به روی دفتر خویش ... تن صدها ترانه میرقصد در بلوز ظریف آوایم لذتی ناشناس و رویا رنگ میدود همچو خون برگهایم ... آه...گوئی ز دخمه ی دل...
-
مهربانی ممنوع!
شنبه 15 مردادماه سال 1384 15:49
مهربانی ممنوع! دست سوزنده مشتاقت را،در نهانخانه جیبت بگذار تا که پابند نباشی به کسی دست دهی خارهایی هستند سرپنجه دوست با سر انگشتانت می جنگند دوستی مسخره است مهربانی ممنوع ! وتو ...ای دوست ترین ! در نهانخانه جیبت بگذار،دست سوزنده مشتاقت را من و تو باید از سلسله بایدها با زبان دگران لحظه هامان راتقسیم کنیم و نگوییم که...